نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

طنز رمان‌ها

  • نویسنده موضوع Zahra.D_T
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 1,784
  • کاربران تگ شده هیچ

diyana_zare

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
0
پسندها
33
امتیازها
33
  • #31
- همین دیگه. الان مادربرگِ پدر من... .
منتظر بودم بگه خدا بیامرزه اما نگفت؛ خودم پیش قدم شدم و گفتم:
- خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
سریع لبخندش رو کنترل کرد و همون‌‌طور که با دست آزادش، طره‌ای از موهای مشکی و صافش رو پشت گوش می‌انداخت، جواب داد:
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
- خب داشتم می‌گفتم؛ کجا بودم؟ آها! همین مادربرزگِ پدر من، بنده خدا چهار بار شوهر کرد. شوهر اولش که شب عروسی، از بالای اسب افتاد، اسب انقدر لگدمالش کرد که همونجا ضربه مغزی شد و مرد. دومی هم که سکته کرد و فوت کرد، سومی هم یه شب داشت گیلاس می‌خورد، تخم گیلاس گیر کرد تو حلقش و فوت کرد، چهارمی هم که یه روز مادربزرگ پدرم، داشت علت مرگِ شوهر قبلیش رو توضیح می‌داد، این بنده خدا، شوهر چهارمیِ، انقدر خندید که اون شب تشنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Death Stalker

هنرمند انجمن
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,170
پسندها
155,800
امتیازها
80,673
مدال‌ها
30
  • #32
تونی دستگیره را جلوی چشمانش برد و بعد از چند لحظه آن را به گوشه‌ای پرت کرد. بلند و جوری که کریس بشوند فریاد زد:
- لعنت بهت کریس.
کریس در حالی‌که سعی می‌کرد کاری کند گفت:
- دهنتو ببند.
- خیلی دوست دارم الان اون پاستیل خرسی‌هایی که توی یخچالت قایم کردی را بکنم تو حلقت.
کریس با تعجب به او نگاه کرد و فریاد زد:
- چی؟! تو اونا رو دیدی؟!
تونی برای اینکه صدایش بین سرعت قطار گم نشود فریاد زد:
- آره! خیلی دوست دارم قیافه ادی و بقیه رو وقتی اینو بهشون میگم ببینم.
کریس فریاد زد:
- من اونا را برای ویتامینشون می‌خورم.
تونی گفت:
- دهن کثیفتو ببند، پاستیل که ویتامین نداره
 
امضا : Death Stalker

Zahra.D_T

تدوینگر ازمایشی
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
20,138
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #33
رومینا: من آخرش از تو سر به بیابون می‌ذارم، دختره‌ی خله مشنگ!
زهرا دستانش را که چوب شکسته‌ای میانشان بود را بالا آورد، عصبی گفت:
- چی‌کار می‌کردم نابغه؟!
رومینا دست به سینه لگدی به جنازه مردی که روی زمین افتاده زد.
- یه غلطی می‌کردی جا این‌که یه جنازه رو بندازی دستمون، فرمانده!
همان لحظه مرد با گیجی بلند شد. رومینا در حالی که جیغ می‌کشید، چوب را از دست زهرا گرفت و به سر مرد کوبید! مرد بار دیگر بیهوش روی زمین افتاد.
رومینا، به چهره پوکر زهرا نگریست، حق به جانب گفت:
- چیه؟! میخوای بیا توهم یکی بزن عقده‌ای نشی!



پ.ن: این دوتا آخرش یه بلایی سر هم میارن!
 
آخرین ویرایش

Zahra.D_T

تدوینگر ازمایشی
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
20,138
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #34
اریکا: هی کریس! چرا تو مثل شخصیت این رمانا چهار پنج تا دکترا نداری؟!
کریس: در عوض ده برابر همشون بدبختی کشیدم.
 

Zahra.D_T

تدوینگر ازمایشی
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
20,138
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #35
معلم: بدبختی را تعریف کنید.
فرانتس کافکا: هراس، تیره بختی است، اما شهامت را نمی توان نیکبختی دانست؛ نهراسیدن سعادت است.
رالف والدو امرسون: خود را بزرگ شمردن نشانه بدبختی است.
موریس مترلینک:
چون مردم کمتر متوجه سعادت هستند، بدبختی ها بیشتر نمایان است. [ آنها ] ستم و ستمگری را عادی فرض می کنند و سعادت و عدالت را جزء اتفاقات می پندارند.
کریس: بدبختی یعنی ماهیار بشه نویسنده رمان زندگیت.
معلم: رحمت به پدرت بیست! :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
 

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,054
پسندها
24,477
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
  • #36
- به کدوم زبانی داره حرف می‌زنه؟
+ بهش می‌خوره عربی باشه!
- نه مغولی هست!
+ شایدم چینی!
- نه ژاپنی.
+ یه لحظه وایسا... .
+ سلام و علیکم یا سیدی!
- یه سوال...سیدی برای آقایون استفاده نمی‌شد؟
+ من از همون اول عربیم خوب نبود همش سیزده می‌گرفتم، تو بهش بگو!
- یا بنت! ما لا اینجا...خب؟ نحن ایرانی هستیم ...خب؟ جونم برات قُل بشه که ما از صبح تا حالا چیزی اکل نکردیم، چیزی داری که اَکل کنیم؟ نحن گشنه‌ایم...نحن قحطی زده‌ایم!
+ تو که وضعت از منم خراب‌تره... .
- شاید داره خارجکی بلغور می‌کنه!
+ این دفعه بزار من بگم... .
+ ببین گِرل جان، وی آر وِری هانگری...وی آر ایرانی هستیم...وی آر نات فضایی اوکی؟ آی اَم پام زخمی شده، نگاه کن وِری بِلود اومده! می‌فهمی چی میگم؟ بِلود اومده یعنی خون اومده یِس؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

ستین؛

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,054
پسندها
24,477
امتیازها
41,073
مدال‌ها
30
  • #37
با دیدن شکم شش تکه‌شان خنده‌ای کردم و زیر ل**ب گفتم:
- اگر پسرای زمینی بفهمن که سوسک‌ها هم شکم شش تکه دارن فکر کنم سر به بیابون بزارن!
سوسک‌ها فریادی کشیدند و خواستند به سمتم حمله کنند که گفتم:
- اِستُپ... .
سر جایشان ایستادند:
- شما سوسک‌های چندش فکر کردید من بدون تجهیزات به فضا میام؟
سرشان را به نشانه مثبت به سمت پایین تکان دادند.
- خب اشتباه کردید دیگه !
دستم را به زیر دامنم بردم و همان‌طور ادامه دادم:
- یه زمینی هیچ وقت دست خالی به سفر نمیره؛ اون همیشه از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو با خودش به همه جا میبره! اوکی پسران خوب؟
شانه‌هایشان را بالا انداختند که نیشخندی زدم و با یک حرکت خفن اسپری را از زیر لباسم بیرون کشیدم و مثل جناب آقای شهرام شبپره قری به گردنم دادم و گفتم:
- تارومار،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ستین؛

Death Stalker

هنرمند انجمن
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,170
پسندها
155,800
امتیازها
80,673
مدال‌ها
30
  • #38
ویکتور:
- سَم چرا کلاه گذاشتی سرت؟!
- چون بقیه متوجه نشن من کچلم!
ویکتور پوزخندی زد و گفت:
- می‌دونستی تو دوران غرب وحشی همگی سرشون کلاه می‌ذاشتن؟!
- آره؛ اون موقع حتماً بهشتی بوده برای ما کچلا!
 
امضا : Death Stalker

Zahra.D_T

تدوینگر ازمایشی
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
20,138
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #39
همه منتظر یه پیامک خیلی مهم داخل استودیوی فیلم برداری نشستند، ناگهان صدای موبایل کریس بلند می‌شود و نگاه نگران همه به سمت او می‌رود.
من: پیامک اومد؟
کریس: آره.
محمد: کی فرستاده؟
کریس: ایرانسل! :458071-43334d713ad235cc803ee5474567490d:
 

Zahra.D_T

تدوینگر ازمایشی
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,260
پسندها
20,138
امتیازها
43,073
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • #40
وضعیت پارت گذاری ماهیار
۱- اونی که قبلاً بهش فکر کرده رو پیش می‌ره
۲- هنوز داره می‌نویسه
۳- آن میشه با جواب چت رو میده
۴- پارت تموم میشه
۵- یهو می‌فهمه خواهر شخصیت اصلی رو کشته بعد دوباره زنده کرده!!!
 
عقب
بالا