- ارسالیها
- 0
- پسندها
- 33
- امتیازها
- 33
- همین دیگه. الان مادربرگِ پدر من... .
منتظر بودم بگه خدا بیامرزه اما نگفت؛ خودم پیش قدم شدم و گفتم:
- خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
سریع لبخندش رو کنترل کرد و همونطور که با دست آزادش، طرهای از موهای مشکی و صافش رو پشت گوش میانداخت، جواب داد:
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
- خب داشتم میگفتم؛ کجا بودم؟ آها! همین مادربرزگِ پدر من، بنده خدا چهار بار شوهر کرد. شوهر اولش که شب عروسی، از بالای اسب افتاد، اسب انقدر لگدمالش کرد که همونجا ضربه مغزی شد و مرد. دومی هم که سکته کرد و فوت کرد، سومی هم یه شب داشت گیلاس میخورد، تخم گیلاس گیر کرد تو حلقش و فوت کرد، چهارمی هم که یه روز مادربزرگ پدرم، داشت علت مرگِ شوهر قبلیش رو توضیح میداد، این بنده خدا، شوهر چهارمیِ، انقدر خندید که اون شب تشنج...
منتظر بودم بگه خدا بیامرزه اما نگفت؛ خودم پیش قدم شدم و گفتم:
- خدا رفتگان شما رو بیامرزه.
سریع لبخندش رو کنترل کرد و همونطور که با دست آزادش، طرهای از موهای مشکی و صافش رو پشت گوش میانداخت، جواب داد:
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
- خب داشتم میگفتم؛ کجا بودم؟ آها! همین مادربرزگِ پدر من، بنده خدا چهار بار شوهر کرد. شوهر اولش که شب عروسی، از بالای اسب افتاد، اسب انقدر لگدمالش کرد که همونجا ضربه مغزی شد و مرد. دومی هم که سکته کرد و فوت کرد، سومی هم یه شب داشت گیلاس میخورد، تخم گیلاس گیر کرد تو حلقش و فوت کرد، چهارمی هم که یه روز مادربزرگ پدرم، داشت علت مرگِ شوهر قبلیش رو توضیح میداد، این بنده خدا، شوهر چهارمیِ، انقدر خندید که اون شب تشنج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.