- تاریخ ثبتنام
- 13/2/21
- ارسالیها
- 181
- پسندها
- 1,048
- امتیازها
- 6,533
- مدالها
- 7
- سن
- 21
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #11
داشتم همینطور به بقیهی حرفهاشون گوش میکردم که منشی شرکت اومد و گفت:
- هیرا خانم، شما اینجا چی کار میکنین؟
علی و کمال متوجه من شدن.
با خودم گفتم:
«من باید حقیقت رو به کوزان بگم. اون باید همهچی رو بفهمه.»
سریع از شرکت اومدم بیرون و سوار ماشین شدم اما تا میخواستم ماشین رو روشن کنم، کمال رسید و در ماشین رو باز کرد و من رو به زور از ماشین کشید بیرون. داد زدم:
- ولم کن عوضی پستفطرت!
به چند نفر از افرادش که اونجا بودن گفت من رو گرفتن. سوار ماشین کردن و خودشم سوار ماشین شد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:
- داری منو کجا میبری؟
هیچ جوابی نداد. بعد از چند دقیقه رسیدیم به مکان کاملاً خلوت. به اطراف نگاهی انداختم. صخره بود.گفتم:
- میخوای چی کار کنی کمال؟ نکنه میخوای منم مثل...
- هیرا خانم، شما اینجا چی کار میکنین؟
علی و کمال متوجه من شدن.
با خودم گفتم:
«من باید حقیقت رو به کوزان بگم. اون باید همهچی رو بفهمه.»
سریع از شرکت اومدم بیرون و سوار ماشین شدم اما تا میخواستم ماشین رو روشن کنم، کمال رسید و در ماشین رو باز کرد و من رو به زور از ماشین کشید بیرون. داد زدم:
- ولم کن عوضی پستفطرت!
به چند نفر از افرادش که اونجا بودن گفت من رو گرفتن. سوار ماشین کردن و خودشم سوار ماشین شد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. گفتم:
- داری منو کجا میبری؟
هیچ جوابی نداد. بعد از چند دقیقه رسیدیم به مکان کاملاً خلوت. به اطراف نگاهی انداختم. صخره بود.گفتم:
- میخوای چی کار کنی کمال؟ نکنه میخوای منم مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.