عاشقانه‌ها عاشقانه‌های اهورا فروزان

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
اینجا خیابان است آنجا کوچه، آن خانه!
اینجا قفس، آن‌جا قفس تر، آن یکی زندان!
آرامشم پشت همین دیوار ها گم شد...
باید مدارا کرد با این درد بی‌درمان
بعد از تو گنجشکی شدم، زخمی‌تر از یک شعر
هرکس مرا سنگی زد و قلب مرا آزرد
پرواز کردن از تنم پرواز کرد و رفت...
بال و پرم را لااقل ای دوست برگردان!
پیچیده در من مرگ، پیچیده درونم درد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
همه چیز به نگاه بستگی دارد..‌.
اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بی‌خوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد!
در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی!
بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا می‌رفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمه‌ها را فراموش می‌کردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمی‌فهمیدم چرا انقدر سخت بود همه‌چیز...
تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچ‌کدام از ملاک‌های من شباهت نداشتی. حتی می‌توانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
کاش میدانستی این روزها خسته‌ترم، ولی بیشتر کار می‌کنم...
با دوستانم قطع ارتباط کرده ام. می‌توانم همه چیز را فراموش کنم. دلم که تنگ میشود میخوابم. چیزی نمی‌بینم. چیزی نمی‌شنوم. چیزی نمی‌خواهم. اشتها ندارم. زیاد حرف نمیزنم.
از اتاقم بیرون آمده‌ام. همه‌ی دنیا گوشه‌ی اتاق من است. با دری که روی خودم قفل کرده ام. با پنجره‌ای که گاهی از آن برای عابران دست تکان میدهم...
حوصله‌ی کتاب خواندن ندارم. شعر‌های عاشقانه احمقانه به نظر می‌رسند. می‌‌خندم ولی نمی‌خندم. از خودم فرار می‌کنم و به خودم میرسم.
روزها تکرار روزها هستند.
برای راه رفتن با کسی ذوق ندارم
و بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دخترم...
بلاخره یک روز میرسد که آن کسی که بیشتر از همه ی زندگی ات دوستش داری، رو به رویت می ایستد تا دلت را بشکند و برود
این یک حقیقت تلخ است، کسانی که بیشتر دوستشان داریم، قدرت بیشتری برای شکستن ما دارند...
غم قسمتی از زندگی است که اگر نبود، شادی معنی اش را از دست می داد،

دیر یا زود روز های سخت میگذرند. به خودت ایمان داشته باش.
اهورا فروزان★
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شمع هامو به جام فوت کنید
قصد کردم به شعر برگردم...
آخ! مادر...شب تولدمه!
من از اول اذیّتت کردم
چند ساله تولدم هر سال
جیغ مادر مدام، تو سَرَمه...
چند ساله، تولدم، میگم:
دیگه امسال، سال آخرمه...
چیزی از بچگیم یادم نیست
جز همین شعر و خونه ی پدری
درد های بزرگ تر شدنم...
گریه و جنگ و مرگ و در به دری
من جوونی نکرده بودم که
دستای روزگار، پیرم کرد!
عشق میگفت: "بچه آهو باش!"
دست تقدیر، ماده شیرم کرد!
جامعه، عشق، خانواده، رفیق!
پشت کردن بهم، یه دنده شدم
زندگی ضربه های ممتد بود
زخم خوردم، ولی برنده شدم!
به خودم قول داده بودم که
خوب باشم! ولی بدی دیدم!
خواستم بد بشم، به جاش امشب
هرکی بد کرده بود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
یک جا هم تصمیم میگیری برای آخرین بار عکسش را نگاه کنی، برای آخرین بار پیام‌ها را بخوانی، به صدایش فکر کنی، چشم‌هایش را به یاد بیاوری، بعد دیگر سراغ مرور خاطراتت نروی و سعی کنی عاقلانه رفتار کنی...
دارم برای بار آخر به خندیدنت فکر می‌کنم!
این بار آخرها چقدر درد دارند.
من این بار آخر را دوست ندارم. می‌خواهم از اول داشته باشمت. جای عکست خودت را.
دارم به خندیدنت فکر می‌کنم. به لب‌هایی که می‌توانست به جای خداحافظی اسمم را صدا بزند، می‌توانست مرا ببوسد.
دست‌هایی که می‌توانست نوازش کند.
قلبی که می‌توانست دوست داشته باشد.
دلم برایت تنگ شده است. این حرف‌ها را نمی‌توانم به کسی بگویم. و تو آنقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
روبرویم نشست غمگین بود،
گفت این سرنوشت ما بوده...
با خودم فکر کردم این همه وقت،
گریه‌های مرا کجا بوده؟!
فکر کردم به خاطرات قدیم
شعرهایی که هردومان بلدیم
رفتی از من ولی به هم نزدیم
بغض شد هرچه بین ما بوده
بعد تو آسمان زمین خورد و
زندگی پا به پای من مُرد و
هیچ حرفی نمانده وقتی که
عشقت اینقدر بی‌بها بوده
لمس دست تو مانده در مشتم
حلقه‌ای گم شده در‌ انگشتم
از خودم رد شدم تورا کشتم
که نگویند بی‌وفا بوده...
گره خوردم به مهربانی غم،
ابرهای زیاد و بارش کم
گفتم: از دست تو شکسته دلم

گفت: حتما قضا بلا بوده ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
پیش از این بیشتر دوستم داشتی
حرف میزدی
لب‌هایت با خندیدن مهربان بود
و آغوشت می‌توانست باغ‌های خشکیده را سبز کند...
حالا اما از روزهای گذشته کمرنگ تری
حرف نمیزنی
دستت از دستم عبور می‌کند
در واقعیت ترکم میکنی
در خواب ترکم میکنی
در رویا ترکم می‌کنی
تو را ندارم...
غمگین ترین جای قصه همینجاست
رویایی که به واقعیت نرسد کم کم محو میشود
هوا سرد است...پنجره را ببند
بگو وقتی به تو فکر می‌کنم کسی صدایم نزند

اینجا تنها جاییست که تو را دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Mahsa_rad

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
یه عکس تازه از تو دیدم امروز
دلم برای خنده‌هات تنگ شد
توی اتاقم یهو بارون گرفت
نبودنت دوباره پررنگ شد
نیستی که حرفات منو آروم کنه
نیستی که آغوشتو چترم کنی
محاله دیگه خودتم بتونی
تلخیِ روزگارمو کم کنی
چجوری یادم بره خاطراتو
چجوری حرفاتو فراموش کنم؟
با رفتنت دل منو سوزوندی
چجوری آتیششو خاموش کنم؟
نیستی و روز و شب کنارِ منی
توو خاطرات من قدم می‌زنی
نبودنِ تو رو بغل می‌کنم
غرور دنیارو به هم میزنی...
شعر بخون، توی صدات غرق شم
پلک بزن صبحو به دنیا بیار
صدا کن اسممو دلم گرم شه
برای پیدا شدنم چش بذار...
(چرا بگردم تورو پیدا کنم؟
چه فرقی داره باشی یا نباشی؟
چقد بهت گفتم از اینجا نرو؟
خودت دلت می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

S.SALEHI

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
28/10/20
ارسالی‌ها
370
پسندها
1,907
امتیازها
12,773
مدال‌ها
11
سن
18
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
گفتم می‌خوام برگردم به چند سال پیش و معکوس زندگیِ الانم قدم بردارم. هرکاری قبلا کردم دقیقا برعکسشو انجام بدم. قطعا اینجا نبودم، شاید احترام الان رو نداشتم. احتمالا یه آدم خیلی خیلی معمولی بودم. ولی حتما حالم بهتر بود."
یه تکه از شکلات تخته‌ای رو شکوند و گفت "می‌خوای شعرو ول کنی یا هواپیماهاتو؟" (علاقه‌مندیامو میشناخت. می‌دونست خیلی وقته نقطه اتصالم به زندگی فقط همیناس)
مثل این بود که وسط سقوط از پرتگاه به یک طناب چنگ زده باشی. طنابی که دو دستی گرفتیش و تورو زنده نگه داشته ولی داره دستت رو می‌بُره، هر لحظه ممکنه پاره شه و بیفتی... هرچند گاهی انتخابِ سقوط کردن تکلیفت رو روشن می‌کنه اما رها کردن طناب هم حس خوبی نداره!
گفتم "نه! الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا