من بی تکیه گاهم یک عالمه هم عشق منجمد دارم!
با تو اما
نه من گریه می کنم
نه تو کمی شانه می شوی برایم
هیچ می دانی
من به آغوش بی چشمداشت تو به چشم افسانه می نگرم؟!
تو به تماشای نابودی من نشستهای و کم مانده تخمه هم بشکنی!
تو نه دل می سوزانی
نه چشم می پوشی
تو تنها گناهت
ندیدن دردیست که
پشت رضایتمندی من از تو ریشه میکند!
برای پنبه شدن هر چه رشته بودیم هر کاری که میشد کردیم
هر حرفی که میشد زدیم
شاید هم همه ی این کارها را
برای برپایی مجسمهی غرورمان بود که کردیم
به هر حال
حتی پشیمان هم نشدیم این فاجعه نیست؟
عادت کردهام باران بنوشم
صندلی ام را با تاب عوضی بگیرم
و داستان های مردی که نمیشناسیدش را بخوانم
انقدر یاد من نیندازید
که نفرت
رنگیترین لغت شعرهای امروز است
عادت کردهام رویایی
همین جوری و ناباور بمانم ...