می گويی بيخودی می ترسی اما من از هميشه باخودی تر می ترسم
تو روز به روز داری بيشتر می روی
می ترسم آخرش تو هم ستاره شوی بروی بالا
بالا تر از حتی خيال های بی مهار من
و دستم که به آسمان نرسيده است عمری حالا به تو هم نرسد
من گهگدار نه من همیشه
دلم از دست شما می گیرد
به دلیلی واضح
دلم از دست همه ره به دلدادگی شما برده بود
آخرش
از دست شما ره به هر جایی می برد
تا شاید لحظه ای هم فکر دیگری
عشق، دُمَل همیشه نَبَرجای طبیعتِ آدمی ست
که هر شب با نیشتر گریه میترکد
و هر صبح دوباره با درد ورم میکند
آغاز آدمی نیازی به "دل" نداشت
تنها قراربود بخورد وبخوابد و بزایاند و ادامه دهد...
طبیعت آدمی نیازی به "عشق" نداشت
همانطور که تو نداری!
آدمی،
اندوهِ همیشه انتخاب شدن و انتخاب نکردن،
اندوهِ انتخاب کردن و انتخاب نشدن است!
و این نبرجایی های همیشه، همیشگی ست!
میدانی دوستم اگر داشتی
آنگونه که شایسته ی زندگی ست
تعریف جدیدی از آدمی می شد شویم؟!
تعریف جدیدی از خلاف جهت شنا کردن
و به کوری چشم دریا
به ساحل رسیدن!؟ تو میدانستی این ها را و رفتی؟!
بیا ابرها را به هم بدوزیم من دستم میلرزد
من از ترس از هم پاشیدن این آسمان
من از ترس از هم پاشیدن رویای تو
دستم میلرزد
تو سوزن را نخ کن!
بیا ابرها را به هم بدوزیم
و سایه شان را بر سر نگاه داشته ...
نگاه کن! میشود تا همیشه بروییم ...
بس که نفس کشیدهامت بدیهی ست که
ذره ذره در شعر تکثیر شوی
با هر بازدمی!
و حالا که قرار به خداحافظی ست
در آینده ای نزدیک
بدیهی ست که
خوشحالم از شلوغی ِ گره خورده به عصرها
و چراغ هایی که تا به ما می رسند
قرمز می شوند!
دوستت دارم هایی که نمیگویم را
نگفته بشنو
و قول بده
دندانهایت اگر در خواب شکست نگرانم شوی!