دوستان عیاش از قصه های قدیمی کوتاه
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.