نام مجموعه: در ورطهی رشک نام نویسنده: ABIGAIL تگ: منتخب
ویراستار: Mobina.yahyazade
مقدمه:
"من"، در ابتدا منِ حال نبودم!
کسی بودم که زندگی برایش معنای "زندگی" داشت.
کسی بودم که بدون لحظهای درنگ
لبخندهای همیشگی بر روی چهره میزد.
من، در ماسلف منِ حال نبودم!
منِ حال در گذشته قرار بود یکی دیگر باشد.
نمیدانم که چه اتفاقی بر دیرینه زمان خاکستر شده افتاد؟
هر روز "نقاب" بر چهره میزنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
•| بسم رب القلم |• آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
*** قوانین بخش دلنوشتهی کاربران" پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
*** اوایل از سکوت چیزی نمیدانستم.
در حقیقت، وجه گذشته از من حال خبر نداشت که بخواهد عنوان ترسناکی به نام سکوت را بشناسد.
سکوت، به مانند بذر تحسر بود. همانقدر مرموز، و همانقدر بیصدا...
مانند نامش!
در گذشته همهچیز قابل تحمل جلوه مینمود.
آن لبخندهای تصنعی را میگویم.
آن لبخندهای تصنعی که به اجبار میزدم...
حال برایم تبدیل شده بود به مقصوره یا مأمنی
که منِ حال را در پشت خود پنهان میکند.
ای کاش میشد... .
ای کاش میتوانستم فریاد "سکوت" را، ساکت کنم.
من، این من نیستم!
من این دختر نیستم، چرا که دختر مستتر مانده از چهرهی واقعی خود
در ژرفای وجودم پشت میلههای زندان نقاب
در حال فریاد کشیدن و زجه زدن برای شنیدن صدایش است. نفسهایم بدون بازدم شده بودند و من بداختر تنها به دنبال راهی برای نابودی بذر تحسر وجودم در میان خاکستر زمانی که منِ گذشته را ربود، میگردم. ای کاش میتوانستم، فریاد ای کاشهای دختر بد اَختر وجودم را
مسکوت نگه دارم تا به رشد بذر تحسرم دامان نزند.
"من"، این من ای کاشهایم نیستم!
دلگیر هستم و این دلگیری به معنای اسمش خفقان آور محض دل است! تو را در هم میپیچد و مجبورت میکند تا بتوانی افسار آن دل لجام گسیخته خود را رام کنی تا بلکه دیگر به خود آسیب نرسانی.
میدانم که بیفایده است و میداند که بیفایده بودن به معنای شکست است! و او هر روز با رویاهای فراموش شدهی من، حرفهای نگفته و سر به مهر ماندهی دلِ گرفتهی من، بزرگتر میشود و پیچکهای دهشتناکش که حکم ترس و شکست را دارد، بر دور گردن احساساتم آتشی از جنس تحسر میزند.
ای کاش دلِ دلگیرم مفردِ حال را یاد منِ گذشته نیندازد که اینگونه، اخگر تحسر بیش از پیش من را نابود سازد.
خسته از تکرار پیشهی به چهره زدهام بودم. دل غم دیدهام تنها کمی طعم چشیدن آفاق واقعی را میخواست.
چشمانم را باز کردم، حرفهای دلم سرازیر بر روی لبان ترک خورده از محنت وجودم شد.
غم فزونی یافته بر روی دلم، سرازیر شد به سوی لبخندی که دیگر نقاب آن، تَرکی از جنس حقیقت گرفته بود.
سکوتِ وجودم ترسید از افشای حقایق سر به مهر ماندهی دل لگام گسيختهام و من دیگر سکوتی برایم مهم نبود که بخواهد جلوی دل تیمارم را بگیرد.
ای کاشهایم فریاد کشیدند و دخترک وجودم که به بند پیچک تحسر حبس شده بود، حزنانگیز گریهای از سر شادی سر میدهد.
حرفهایم ناگه با دیدن گیاه رشک مقابلم، باز ماندند. خیرهی وجود طلسمِ خوفناک او شدم و اویی را لعن کردم که من را به این روز انداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
سرم درد میکند، نه از آن دردهای سادهای که با چای مادرم خوب شود. نه از آن دردهایی که همیشه هنگام مغشوشی ذهنم از اتفاقات اطراف، به سراغم میآید.
درد بد هنگامِ سر من، خیلی وقت است که از صدای صمتم فریاد تالمیِ وحشتناک سر میدهد.
نمیتوانم دوای آن را برای چند لحظهای پیدا کنم. نه از آن باران باریده شده در کوچهها که بوی نم آن مدهوش میکند جان آدمی را، نه موزیک آرامشبخشی که منِ گذشته هر روز گوشش را با آنان نوازش میداد، نه هیچ و پوچ زندگیام!
ای کاش میتوانستم درد را تجربه نکنم. درد جز فراموشنشدنی باروک شبهایم بود که با سکوت وجودم همیشه در هم ادغام میشدند و جان منِ حال از خاطرات منِ گذشته را میگرفتند.
کاش در بازیهای کودکیام، بیشتر حواسم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
من در حسرت آن هستم که او را نابود کنم، و او در آتش غبط خود میسوزد تا من و مطمعهای مردهی گذشته و حال مرا، در محبس وحشتناک خویش در آورد.
من حسرتها دارم و این برای او، کافی است تا به فکر نابودی منی باشد که از او متنفرم!
حسرتهای من یکی یا دو تا نیست. غبطههای من بیشمار در کنار وایههای به گل نشسته و مفقود شدهام، در میان ریشههای تحسر دفن شدهاند.
حسرت آخرین لبخندی که از ته دل بزنم، حسرت آخرین دیدار با کسی که دوستش داشتم و او را از دست دادم، حسرت آخرین نفس برای زندگی که دوستش دارم و...
حسرت "زندگی" کردن!
آخ که همین است که منِ قوی را تبدیل به منِ راجل و عاجز کرده است.
و آفاق اسفها، ریشههای خویش را از زیر خاکِ آتش گرفته خارج میکند و این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
زندگی دوستم نداشت!
و اگرنه من شاهد رفتارهای بیمحبت و پر محنتش، در مقابل اتفاقات تلخ و گزند زندگیام نبودم.
و اگرنه به منی که تنها چهرهای از خوشبختی و حقیقت را، طلب میکردم پاسخ میداد... نه آن که صدای فریاد عاجزمند من را بشنود و بیتوجه باشد به تمامی لهفهای ریشه دوانده شده در ژرفای قلبم!
و اگرنه که طوفانهایی از تبار درد را در وجودم بر پا نمیکرد، که بخواهد مرا یادآور کمک نکردن و نشنیدن صدایم، در آن روزگار منِ گذشته بيانجامد.
طوفانهایش از جنس درد هستند. درد، زخم عمیقی در قلب و روحت ایجاب میکند و زخم... ماندگاری خاطرات را به همراه دارد.
آری، زندگی دوستم نداشت!
تبر به ریشهی احساساتم، همراه با غم درونم میزنم و تنم میلرزد از اتفاقات و احساسات کمرنگ شدهای که الان، منِ حال دارد آن را نابود میکند!
منِ گذشته در حال مبارزه با منِ حال است و هر دو میدانند که این تنازع بیفایدهترین اتفاق بر وجود مضمحل من است.
زیرا که میدانند، من دیگر این محبتهای بیدریغی که به اطرافیانم میکنم را نمیخواهم! این درک متقابل از جنس تلخِ گزند سکوت را نمیخواهم، این ویژگی شخصیت ساده بودند را نمیخواهم و... من، منِ حال را نمیخواهم!
دلم میخواهد آنچه دیگران از من انتظار دارند نباشم، میخواهم مانند خودشان باشم تا آینهای در برابر رفتارهای قلبشکنشان قرار بدهم. سپس، با همان سکوت تلخ و پوزخند پر شماتت خودشان، بگویم:
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.