متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

تا حالا خواستگار داشتی؟ ^-^

  • نویسنده موضوع zeinab z
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 1,070
  • کاربران تگ شده هیچ

Moon._.star

ویراستار آزمایشی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
389
پسندها
17,223
امتیازها
35,373
مدال‌ها
18
  • #11
یه بار رفتیم از این مجلس روضه خونیا
مامانم من ول کرد رفت زمستون بود منم پوتین پوشیده بودم از شانس خوشگلم زیپش گیر کرد همون موقع پیرزنه دستم گرفت گفتم دزد گرفته هی می پرسید:نامزد داری؟ منم گفتم نه این قدر سوال پرسید با خنده جواب دادم فک کرد راضی ام مامانم اومد دنبالم پیرزنه هی می گفت جهیزیه نمی خوام پسرم تو بانکه فقط خودش بده ببریم منم زدم زیر خنده مامانم خوشگل با چشاش گف می کشتم به زور نجاتم داد وسطش حوصلم سر رف پا شدم برم خونه پیرزن افتاد دنبالم من اخر کار دوییدم مث چی می دویید اخر خودم از بین چند تا مرد رد کردم چون خپل بود نتونست در بره منم دوتا پا دیگ قرض کردم فرار کردم
 
امضا : Moon._.star

Elena

کاربر انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
363
پسندها
15,129
امتیازها
39,073
مدال‌ها
17
  • #12
من یبار رفتم‌مجلس ختم و تقریبا هم صاحب مجلس محسوب می شدیم در واقع پدرم صاحب مجلس بود ..
منم داشتم تعارفات چرت و پرت می کردم‌که مبادا زن عموی بابام کار خطایی از من ببینه که اگه ببینه پوستم کندست :/ حالا بعد یه بنده خدایی از کسایی که ما نمی شناختیم هی به من می گفت افرین دخترم چه دختر سر به راه و خانمی بعد گفت خانوادت کجان عزیزم؟؟ جایی که مامان بابام اونجا بودنو نشونش دادم رفتم پیش عمه هام برگشتم پیش مامانم دیدم مامان و بابامم قرمز شده دارن به حرفای خانمه گوش میدن بابامم‌منو که دید به خانمه گفت شما برید من بهتون خبر میدم! من رفتم نشستم گفتم چی شده ؟ تا اینو گفتم مامانم پوکید از خنده بابامم با حرص گفت این خانمه ازت خوشش اومده می خواد بیاد خاستگاریت ولی کور خونده دختر نمی دم به اینا!
مامانمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Deniz78

کاربر نیمه فعال
سطح
14
 
ارسالی‌ها
622
پسندها
6,044
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
  • #13
خب خاطرات زیبایی هستند و بی اندازه شرمسارانه :hee_hee:

یادمه اولین خواستگارم تو یه عروسی بود
عروسی بودیم و منم لباس خردلی پوشیده بودم و موهام رو بافته بودم ...دختر خالمم همینطور لباسش همرنگ لباس من خودم منها سنش سی و چهار بود ولی چون ریزه میزه است بهش سی میخورد ..خلاصه صبح بعد عروسی دیدم مادر اقا داماد:laughting: اومد پرس وجو خلاصه همه گفتن زری مد نظره
ولی مشکل اصلی این بود زری اصلا روسریشو درنیورده بود و بدتر از همه اصلا نرقصیده بود ...اونی که این کارارو کرده بود من بودم:day_dreaming:
خلاصه شب خواستگاری دست زری یه سینی چایی دادن ...من اون موقع چهارده سالم بود ...با یه ابنبات دهنم ...شیرینی رو دادن من بچرخونم
وقتی تعارف کردیم و نشستیم دیدم از طرف داماد همه زل زدن به من ...منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

مرسانا

کاربر نیمه فعال
سطح
3
 
ارسالی‌ها
401
پسندها
10,069
امتیازها
28,173
مدال‌ها
2
  • #14
آره اما خاطره خوبی نیست
 
عقب
بالا