متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

ترسناک ترین اتفاقی که تا حالا براتون افتاده چی بوده؟

  • نویسنده موضوع I'm.JãS❀
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,874
  • کاربران تگ شده هیچ

sanam_gh_

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,886
پسندها
8,653
امتیازها
33,973
مدال‌ها
20
  • #11
خخ خاطرع ترسناک دیگم هم این بودباخانواده رفته بودیم‌هفت برم،یعنی چنتا چشمه ابی داره،بعدازاینکه نشسته بودیم باعموم سوارقایق شدیم رفتیم‌تو برکه منم جوزده شده بودم مث دیوونه هاتوی قایق درخال حرکت بلندشدم‌ورفتم لبه قایق ودستام مث دختره توتایتانیک بازکردم‌وچشمام بستم،یهونمیدونم چی شد پام لغزییوازپشت افتادم‌تواب هلاصه روبه‌موت بودم‌که عموم نجاتم داد،ازاب بالااوردم اما بازم‌دوتامون تواب گرفتارشدیم‌وعموم نمیتونست منوبیرون ازاب بیاره وهیچکسم کمک نمی اومد اونموقعه خیلی بدبود!!
 
امضا : sanam_gh_

sanam_gh_

مدیر بازنشسته
سطح
17
 
ارسالی‌ها
1,886
پسندها
8,653
امتیازها
33,973
مدال‌ها
20
  • #12
هیچی ترسناک ترازاین نیست ازخواب بلندبشی ونیازبه سرویس بهداشتی داشته باشی وفک کنن خونه نیستی دروقفل کرده باشن وبرن!!!
 
امضا : sanam_gh_

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #13
یادمه پارسال تو راه کرمان بودیم دخترخالم با شوهر و بچه هاش ماشین جلویمون بودن داشتم با پسرش حرف میزدم تا به دختر خالم خیال بگه یواش تر رانندگی کنه خیلی تند و بی احتیاطه که دیدیم با کامیون برخورد کردن و ....
اونجا هم خیلی لحظه اسفناکی بود
......یکی هم زمانی به من گفتن برم خبر مرگ همسرش و کما رفتن بچشو بگم اونجا هم بدجور ترسیده بودم
چه قدر بد
اینی که میگم ترسناک نیستا به نظر من خیلی هم خنده داره.
شب بود تو جام دراز کشیده بودم بغل بخاری.
رمان ترسناک هم خونده بودم.خخخ
به شعله های بخاری نگاه کردم شبیه جمجمه بود.
یه سری آدم بودن شاید نمیدونم.
قدشون بلند بود یه ردای مشکی هم پوشیده بودن. یه عصا هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #14
فکر کنم رمانه روتون خیلی تاثیر گذاشته بوده:laughting:
 
امضا : I'm.JãS❀

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #15
من یه شب تو گوشیم فیلم ترناک میدیدم.تو اتاق خوابم بودم که یه دفعه یه چیز سیاه کوتاه دوید سمت کتاب خونه بعد پرید سمت من.از ترس پتومو کشیدم روشو تا میخورد زدمش.بعد دیدم ناله کرد:آبجی منم.
وقتی فهمیدم داداشمه دوتا هم اضافه زدمش.
والاااا،بچه باید یاد بگیره چجوری بیاد تو اتاق.
 
امضا : I'm.JãS❀

nana :)

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
667
پسندها
22,111
امتیازها
42,073
مدال‌ها
23
  • #16
1.بابای من شبا کولرو خاموش میکنه من صبر میکنم وقتی خوابید کولرو روشن میکنم.یه شب خوابم نمیبرد چون دوباره توهماتم شروع شده بودن و به جن و روح فکر میکردم که دیدم یکی پرید تو اتاقم.از قضا من داشتم فکر میکردم اگه چیزی دیدم جیغ بکشم و همه رو صدا کنم ولی جیکم در نیومد.چون خونه تاریک بود بابام جلوی پاش رو ندید و با کله اومد تو اتاق من و کولرو خاموش کرد.اولش فکر کردم جنه و تا مرز سکته رفتم.
2.یه بار خونه مامانبزرگم یه مارمولک با سرعت از حیاط میومد سمت من،وقتی دیدمش جیغ کشیدم و غش کردم.
3.یه بارم تو دستشویی مامان بزرگم که توی حیاط هست بودم که یه موجودی دیدم اون قدر جیغ زدم که صدام گرفت.
4.شب شده بود و همه خواب بودن.منم طبق معمول توهماتم شروع شده بود و فکر میکردم یکی تو پذیرایی هست.و واقعا دیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nana :)

nana :)

کاربر نیمه فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
667
پسندها
22,111
امتیازها
42,073
مدال‌ها
23
  • #17
یه چیزی نگفتم.....از این میترسم که یه بار وقتی تو حمومم یه سوسک ببینم.
 
امضا : nana :)

ryhneae

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,949
پسندها
35,457
امتیازها
84,373
مدال‌ها
27
سن
17
  • #18
یک بار تو حموم بودم داشتم سرمو میشستم چشمامم بسته بودم در کل صورتم کفی بود بعد اینکه چشمامو باز کردم از تو اینه دقیقا پست سرم یه چیز فوق العاده سیاه دیدم که زل زده بود به من اون قدری ترسیدم که سریع برگشتم دیدم چیزی نبود به طرف اینه برگشتم هیچی نیست :|
از این به بعد میرم حموم هیچ وقت چشمامو نمیبندم:happy: :|
 
آخرین ویرایش
امضا : ryhneae

I'm.JãS❀

کاربر فعال
سطح
25
 
ارسالی‌ها
648
پسندها
15,313
امتیازها
39,073
مدال‌ها
22
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #19
یک بار تو حموم بودم داشتم سرمو میشستم چشمامم بسته بودم در کل صورتم کفی بود بعد اینکه چشمامو باز کردم از تو اینه دقیقا پست سرم یه چیز فوق العاده سیاه دیدم که زل زده بود به من اون قدری ترسیدم که سریع برگشتم دیدم چیزی نبود به طرف اینه برگشتم هیچی نیست
از این به بعد میرم حموم هیچ وقت چشمامو نمیبندم:happy:
من از بچگی تو اتاق جدا میخوابیدم.از هفت سالگی شبا چیزایی رو تو اتاق خوابم میدیدم که بالای سرم واستادن و بعد احساس تشنگی شدید
بهم دست میداد.سعی میکردم بلند شم اما نمیتونستم.از همون موقع من دیگه نمیتونم شبا بخوابم.نه اینکه بترسم نه.دیگه خوابم نمیبرد وقتیم که میخوابم چشمام بازه و گوشام میشنوه اما نمیتونم تکون بخورم.
 
امضا : I'm.JãS❀

ali na 7

نو ورود
سطح
0
 
ارسالی‌ها
4
پسندها
156
امتیازها
503
  • محروم
  • #20
یه بار تو ویلای یکی از دوستای پدرم که تو شمال بود بودیم و کلی داشتیم صفا میکردیم .اوت دوست بابام دوتا دختر هم سن و سال خودم داشتن بعد شب بود ساعت۱۰که سفره انداختیم غذا بخوریم د درحال غذا خوردن بودیم که در خونه که چوبی بود زده شد.من گفتم میرم درو باز کنم و من وقتی درو باز کردم دیدم هیچکس پشت در نیست درحالی که همسایه های ویلای شمال دوست پدرم همه تهرانین و فقط عید میان ویلاشون خلاصه که من با کلی ترس ولرز نگاه کردیم و دیدیم کسی نیس و در رو بستم و نشستم اما یک ربع نشد دوباره در زده شد ولی این دفه دوست پدرم در رو باز کرد و باز هم کسی نبود.اون شب موقع خواب من و پسر دوست پدرم که۵سال بزرگتر ازم بود تو یه اتاق خوابیدیم.من تو فکر قضیه ی در بودم و زیر پتو رو دشک دراز کشیده بودم و سجاد که یه نیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا