متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وانشات رمان پرنسس تاریکی(بخش اول) | Ghazaleh.Sh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ghazaleh.Sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,703
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #11
کای چینی به بینی اش انداخت و پش سرمان وارد عمارت تاریک و سرد شد؛ طبقه همکف عمارت یک سالن بزرگ سرامیکی نیمه تاریک بود، یک دست مبل سلطنتی مخمل تیره رنگ و دو پنجره ی بلند پوشیده شده با پرده های مخمل زرشکی رنگ ضخیم تنها وسایل سالن بودند؛ وسط سالن راه پله عریضی وجود داشت، در طبقه ی دوم چند اتاق و راهرو های پی در پی وجود داشت. در راهرویی پیچیدیم و مقابل دری ایستادیم؛ به سردی خطاب به کای گفتم:
- امیلی می‌تونه اینجا استراحت کنه و تو باید همراه ما بیای!
کای مخالفت کرد و گفت:
- امیلی رو تنها نمی ذارم!
خوب این انتظار‌ رآ داشتم، قبل از صحبت مجدد من یا الکساندر، امیلی با صدای دورگه ای گفت:
- کای پیش من می‌مونه!
بودن یک گرگینه میان خون‌آشام ‌ها به‌تنهایی درست نبود؛ الکساندر چشمانش را بست و خونسرد گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #12
این‌که امیلی را دشمن به‌نامم خلاف میلم بود و انگار مادر این‌ را می‌دانست که برایم سر تکان داد؛ مادرم زن بی‌رحم و بی‌احساسی بود و من هم منکر نمی‌شدم ولی مادر بود و در ذاتش نسبت به ‌فرزندش نوعی تعلق خاطر داشت. عمه «سیلا» سرش را تکان داد و به الکساندر خیره شد؛ الکساندر چشمانش را بست و چند لحظه بعد باز کرد، رنگ سبز چشمانش تغییر کرد و به رنگ سرخ درآمد. عمه سیلا پوزخندی زد و با تمسخر به پدرش نگاه کرد؛ انزو با خونسردی بلند شد و دستش را به ستم گرفت. باید نقشم را به خوبی ایفا می‌کردم، طوری که حتی انزو هم نتواند بفهمد؛ دست سنگی و رنگ پریده‌ام را در دست بزرگ و سرد پدربزرگ گذاشته و چشمانم را بستم؛ باید اجازه می‌دادم وارد ذهنم شود، گذاشتم وارد شود و آنچه می‌خواستم را‌ببیند. با «خوب‌ است؛ خیلی خوب! »...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #13
امیلی همراه با گرگینه وارد سالن شد؛ چهره‌اش‌حالا بیشتر شبیه یک خون‌آشام بود شاید هم یک زامبی، چون هم پوستش سفیدتر و رنگ پریده ‌تر از قبل بود و هم چشمان سبز تیره‌اش اکنون تیره‌تر و دارای رگه‌هایی سرخ رنگ بود، صورتش لاغر و استخوان‌های گونه‌اش بیرون زده بود، زیر چشمانش هم گود افتاده و‌لب‌هایش سرخ‌تر از همیشه اما پوسته پوسته و خشک بود، رنگ ناخن‌هایش هم به بنفش تیره‌ گراییده بود. کاملاً مشخص بود در حال تبدیل شدن بود؛ امیلی مبهوتانه به تابلوی همزادش، عمه‌ی بزرگمان «سیسیلیا» نگاه می‌کرد!
- اولین کسی نیستی که مجذوبش شده!
امیلی برگشت و به صاحب صدا نگاه کرد؛ سری تکان داد و به سردی گفت:
-چرا باید مجذوب هیولا بشم، شاهزاده؟
«هیولا»ایلی حق داشت او را یک هیولا بداند و واقعاً عمه‌ی بزرگمان«سیسیلیا»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #14
کای بیخیال سری تکان داد و سرش را بالا گرفت تا بتوانم دو سوراخ کوچک روی گردنش را ببینم البته که می‌توانستم همین‌طوری هم بفهمم و این را حتی آن گرگ احمق هم می‌دانست‌ لاکن می‌خواست چیزی را بفهماند، انگار؛ نمی‌دانم، شاید قصدش عصبی کردن ما بود؛ اما هرچه که بود موفق شده بود زیرا که برای لحظه‌ای حتی من هم گیج شدم ولی در حفظ ظاهر و بازیگری مانند پدربزرک و حتی بهتر از او، تبحر داشتم؛ ابرویی بالا انداخته و به سردی گفتم:
- با این‌حال بهتره بیشتر نخوره تا اذیت نشی، براش چند تا بطری میارم!
کای منزجر شد اما سری تکان داد و به راهش ادامه داد؛ باز هم بی‌توجه به سایرین بیرون رفتم، امیلی خطاب به گرگینه می‌گفت:
- حق با پرسیاده، تغذیه ی مکرر من باعث ضعف تو می شه، دیگه نذار ازت خون بخورم!
گرگینه همانطور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #15
امیلی همان طور که چشمانش را بسته بود، به خاطرات جدیدی که در ذهنش بود فکر می‌کرد سپس چشمانش ر باز کرد؛ کلافه به مقابلش نگاه کرد، انزو منتظر به امیلی نگاه می‌کرد؛ امیلی با بیخیالی گفت:
- قبوله ولی کشتن خواهر تو چه نفعی به حال من داره؟
می‌دانستم قصد امیلی چه بود؛ او می‌خواست تنها از شر کابوس‌های این شب‌هایش رهایی یابد لاکن نمی‌دانست با این کار دارد با دست خودش زندگی ‌اش را تباه می‌کرد. انزو دستان کشیده و گچی‌اش را در هم گره کرد و با پوزخند گفت:
- بعد از آن با آرامش به زندگی‌ات ادامه بده البته به عنوان دورگه‌ای گرگینه-خون آشام!
دروغ نگفت لاکن نگفت که تحت چه شرایطی می‌تواند زندگی کند البته اگر نامش را بتوان «زندگی کردن» گذاشت؛ امیلی پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- چه عالی، واقعا همیشه دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #16
البته در آینده‌ی گرگینه تبدیلش را دیده بودم لاکن نیازی نبود به او بگویم پس سکوت اختیار کردم؛ پدربزرگ از من خواست تا امیلی را به کتابخانه ببرم، گویا قصد کرده بود میزان دانش و قدرت‌های آشکار شده‌ی امیلی را بفهمد. فرصت خوبی بود تا برخی از کتاب‌های مورد نیازش را در دسترسش قرار دهم، هرچند قبل‌تر تعدادی کتاب سطحی برایش فرستاده بودم؛ امیلی را به کتابخانه فرستادم و سپس برای استراحت به اتاقم رفتم، این اواخر زیاد از قدرت‌های سیاه استفاده کرده بودم تا آینده را ببینم؛ دیدن آینده‌ی یک نفر بهای اندکی داشت لاکن دیدن آینده‌ی چند نفر آن هم به‌طور هم‌زمان و به دفعات متعدد بهای سنگینی داشت!
٭٭٭
امیلی با عصبانیت وارد سالن شد و خطاب به پدربزرگ گفت:
- داری من رو بازی می‌دی پیرمرد؟ می‌خوای اون مراسم احیای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #17
نمی‌دانی امیلی که اگر می‌دانستی قدم در این راه نمی‌گذاشتی؛ در سکوت به رفتنش نگاه کردم، پدر بزرگ با نگاه تیزی مرا احضار کرد. می‌خواست باز خواستم کند لاکن چه فایده، من که قرار نیست در همه‌ی مسائل گوش به فرمان او باشم؛ انگار جملات آن‌ گرگینه‌ روی من نیز تاثیر گذاشته بود: «تو مجبور به انجام هیچ کاری نیستی؛ اگه برات سخته یا اذیت می‌شی مجبور نیستی از کسی فرمان برداری کنی، می‌دونی که این اونان که بهت احتیاج دارن نه تو به اونا پس مجبورن باهات راه بیان! » سرم را به طرفین تکان دادم؛ من مجبور نبودم لاکن... گمان کنم احساسات انسانی در وجودم بیدار شده است؛ مگر من انسان بودم؟ می‌دانم‌ فقط گیج هستم، ذهنم آشفته و افکارم مغشوش است؛ مایع لزجی که بالای لبم حس می‌کردم و نگاه وحشیانه دیگران که خیره‌ام بودند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #18
قدم به راهروی سمت راست گذاشتیم؛ راهرویی باریک که به یک درب چوبی قدیمی منتهی می‌شد، از آن درب‌های چوبی دوران رنسانس یا بیزانس شاید هم متعلق به قرون وسطا بود. راهرو خاک گرفته بود و در هر گوشه و کنار تار عنکبوت‌های زیادی به چشم می‌خورد و چندین لایه‌ی گرد و غبار، نشانه‌ی آن بود که مدت طولانی بود که در آن‌جا کسی رفت و آمد نمی‌کرد؛ امیلی خطاب به من با جدیت گفت:
- از کمکت ممنون ولی بهتره از اینجا به بعدش رو تنها برم!
دلم می‌خواست بدانم چه می‌کند؛ اما امیلی گویا زرنگ‌تر بود و شاید هم نمی‌خواست من بفهمم چراکه فهمیده بود، من نمی‌توانم از او در آینده یا حال تصاویر واضحی ببینم؛ مثل سیسیلیا بود و می‌خواست مرموز باشد، به‌هر حال همزادش بود و خصلت‌هایی مشابه با او داشت ناخواسته یا خواسته داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #19
امیلی اگر مرتکب قتل می‌شد، چه خواسته یا ناخواسته، بخشی از انسانیتش‌ می‌مرد و گناهی نابخشودنی مرتکب می‌شد؛ امیلی می‌خواست اولین و البته آخرین قتلش در مقابل شیطان درونش- سیسیلیا- باشد لاکن حال اولین مقتولش یکک «خون‌آشام نارس» بود و مسببش فقط آن کای راسل، آن گرگ‌نمای کودن بود. آن احمق که حتی نمی‌دانست چه بلایی سر روح امیلی آورد و با این حماقتش هنوز ابلهانه این اطراف می‌پلکید؛ اگر امیلی نبود تا به‌حال چندین بار کشته بودمش و برایم پشیزی ارزش نداشت که آن لعنتی پرنسی از نسل «خالص‌های نخستین» بود البته وقتی این را فهمیدم فقط یک آن موجب تعجبم شد لاکن هنوز از آن گرگ متنفر بودم!
امیلی انگار خیلی دل‌نگران گرگش بود که حتی وقتی به‌هوش آمد، در حالی که خودش حال خوشی نداشت لاکن به‌آن «سگ کثیف» فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*

Ghazaleh.Sh

کاربر فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,010
پسندها
5,319
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #20
انزو احمقانه از الکساندر و آن عجوزه «ماریسا»ـی جادوگر خواست که «انتقال جادو» را انجام دهند؛ پیتن خنگ می‌خواست نقشه‌ام را خراب کند، دخترک کودن لاکن مادر نمی‌دانم چگونه او را متوقف کرد و خطاب به من تنها یک جمله گفت که مرا گیج کرد: «آگاهی از حقیقت مانند شمشیریست دولبه؛ هوشیارانه عمل کن تا از زخم خوردنت جلوگیری کنی و مراقب باش‌ تا آسیب نبینی! » عجیب نبود که مادرش این‌ها را می‌گفت؟ البته مرونا همیشه زن مرموزی بود حتی شک داشتم او واقعا مادرم باشد ولی نه، من هم در ظاهر و هم از سایر جهات شبیه او بودم؛ مرونا زن لاغر اندام و قدبلندی بود، موهایی بلند و طلایی رنگ داشت دقیقاً من هم این مشخصات را داشتم البته این‌ها مشخصات رایجی میان زنان انگلیسی‌ بود لاکن خون شیطانی و آینده‌بینی بین موجوداتی مانند او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] *chista*
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا