- ارسالیها
- 1,010
- پسندها
- 5,319
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #11
کای چینی به بینی اش انداخت و پش سرمان وارد عمارت تاریک و سرد شد؛ طبقه همکف عمارت یک سالن بزرگ سرامیکی نیمه تاریک بود، یک دست مبل سلطنتی مخمل تیره رنگ و دو پنجره ی بلند پوشیده شده با پرده های مخمل زرشکی رنگ ضخیم تنها وسایل سالن بودند؛ وسط سالن راه پله عریضی وجود داشت، در طبقه ی دوم چند اتاق و راهرو های پی در پی وجود داشت. در راهرویی پیچیدیم و مقابل دری ایستادیم؛ به سردی خطاب به کای گفتم:
- امیلی میتونه اینجا استراحت کنه و تو باید همراه ما بیای!
کای مخالفت کرد و گفت:
- امیلی رو تنها نمی ذارم!
خوب این انتظار رآ داشتم، قبل از صحبت مجدد من یا الکساندر، امیلی با صدای دورگه ای گفت:
- کای پیش من میمونه!
بودن یک گرگینه میان خونآشام ها بهتنهایی درست نبود؛ الکساندر چشمانش را بست و خونسرد گفت...
- امیلی میتونه اینجا استراحت کنه و تو باید همراه ما بیای!
کای مخالفت کرد و گفت:
- امیلی رو تنها نمی ذارم!
خوب این انتظار رآ داشتم، قبل از صحبت مجدد من یا الکساندر، امیلی با صدای دورگه ای گفت:
- کای پیش من میمونه!
بودن یک گرگینه میان خونآشام ها بهتنهایی درست نبود؛ الکساندر چشمانش را بست و خونسرد گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.