نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غریبه‌ای در پشت سر | ادوارد کاربر انجمن یک رمان

پایان رمان را چطور می بیند؟

  • خوش

  • تلخ

  • گَس

  • باز


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
غریبه‌ای در پشت سر
نام نویسنده:
ادوارد
ژانر رمان:
#معمایی #تریلر #روانشناختی
کد رمان: ۴۰۴۵
ناظر: Ghasedak. Ghasedak.


غریبه آخرسیییییییییی.png
خلاصه:
آنگاه که یک دیو سپید در پیش چشمان شما ظاهر شود،یک دیو سپید که تشنه به ریختن خون است چه خواهیدکرد؟ می گریزید؟ بله گریز راه حل منطقی به نظر می آید
اما در مقابله با این دیو ممکن نیست زیرا او به دنبال شماافتاده هر جا بروید همچون طاعونی می آید وهر چه بر سر راهش قرار گیرد را نابود می سازد امید هادر مقابل او به هیچ بدل می شوند و او چیز جز یاس ناامیدی باقی نخواهد گذاشت. شاید از خود بپرسید چرا او اینگونه کینه توزانه پیش می رود چرا همه چیز را به تلی از خاکستر تبدیل می سازد؟ جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,469
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
ضربان قلبی که بالا می‌رود. ترسی که در چشم‌های دخترک می‌نشیند و نفس‌هایش را به شماره می‌اندازد. جانی در تنش نمانده. سنگ ها خیس در زیر پاهایش می لغزند و او را تا مرز سقوط پیش می برند. شلاق باران بی رحمانه بر کمرش می کوبد. دخترک نگاه هراسان خود را گاه بی گاه به پشت سر می دوزد تا غریبه ای که هر لحظه ممکن است به او برسد را ببیند. غریبه‌ای سیاه و آغشته به خون، که از تعقیب دخترک دست نمی کشد تا لحظه ای که او را شکار کند.
***

فصل اول

چهره نيست كه فريب مي دهد، ماييم كه با خواندن آنچه آنجا نوشته شده فريب مي خوريم.

«فيگاور»

ابرهای تیره آسمان شهر را پوشانده بود و باد در گوش درختان زمزمه‌ی پاییز می‌خواند. برگ‌های برخی از درختان به زردی گراییده بودند و رعد و برق هر آن رهگذران را با باران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد آن تصادف، که برای پدر و مادرش مرگ به ارمغان آورد، از همه‌ی دنیا برید حتی از مادر بزرگی که روزگاری به او وابسته بود و همیشه از پدر و مادرش می‌خواست را برای گذراندن تعطیلات به کلبه‌اش که جایی درست در وسط جنگل بود بروند.
کلبهٔ او جایی در دامنهٔ کوه قرار داشت و پدر بزرگ سایه آن را به خواست مادر بزرگش در آن مکان بنا کرده بود جایی که ساعت‌ها پیاده روی می‌طلبید؛ تا از آن به اولین آبادی رسید. مکانی بکر و دست نخورده. جایی که چشمه‌ها از سنگ‌های سخت می‌جوشید و آواز پرنده‌ها را در بالای شاخ و برگ درختان گوش‌ها را پر می‌کرد و هوای تازه مملو از بوی سرسبزی و تازگی مشام هر کسی را نوازش داد. لبخند آرام ‌آرام بر چهره‌‌اش نشست چقدر دلتنگ او بود و خودش نمی‌دانست. آه سنگینی کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
«با عرض سلام و خسته نباشید. سایه خانم من حرمت میرجانی هستم یکی از دوستان مادربزرگ شما که آدرس منزل شما را از روی یکی از نامه‌های قدیمی پیدا کردم. من وظیفهٔ خودم می‌دانم که به شما این خبر را بدهم. مادر بزرگ شما مریض شده است و حال روز خوبی ندارد. لطفا برای دیدن او هر چه سریع‌تر بیابید.
با تشکر حرمت میرجانی»
دست هایش شروع به لرزیدن کرد . کاغذ نامه از میان دستش سر خورد و روی زمین افتاد. مادربزرگش مریض بود! حال خوشی نداشت! او که همیشه سرحال بود؟! او سر زنده‌ترین آدمی بود که به عمرش دیده بود. کسی که حتی بعد از مرگ عزیزترین کسش یعنی پدربزرگ سایه لبخند را از یاد نبرد. ترس شومی گریبان گیرش شد. یعنی دیگر لبخندش را نمی‌دید؟ دست‌های چروکیده‌ی گرمش را که همیشه نوازش‌گونه بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
همهٔ آن افراد به یک‌باره ساکت شدند و به طرف او برگشتند. زن میان سالی با فارسی شکسته بسته گفت:
- چه سوالی داری کیجا جان؟
- شما خبر دارید مادربزرگ من طوبی محسنی حالش چطوره به من خبر دادن حالش بده؟
زن با تعجب به او خیره شد، بعد به بقیه که در نگاه همگی حیرت موج می‌زد، رو به سایه جواب داد:
- اگر منظورت بی بی طوبی که کلبه‌‌اش وسط جنگل بود باید بگم یه ساله که مرده ما تو قبرستان روستا خاکش کردیم!
چشمان کهربایی سایه از حیرت باز ماند. یک سال از فوت مادربزرگش می‌گذشت؟ اما چطور ممکن بود وقتی او تازه نامه‌‌ای دریافت کرده بود که فقط از بدی حالش خبر می‌داد؟ نه این حقیقت نداشت! رو به آن‌ها گفت:
- اما من همین دیروز یه نامه از یکی که می‌گفت دوست مادر بزرگمه به دستم رسید. توی نامه‌‌اش فقط گفته بود حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
سایه وحشت زده گفت:
- تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟
گوشه یک چشمان مرد به خاطر لبخند جمع شد و با صدایی که شدیداً آرام ولی به همان اندازه ترسناک بود گفت:
- جونت رو!

خون در رگ‌های سایه یخ بست. از جای خود بلند شد و میله‌ی کنار دیوار را که مادربزرگش برای جابه‌جا کردن زغال از آن استفاده می‌کرد برداشت و به طرف او گرفت. تمسخر در نگاه مرد نشست، گفت:
- بیا جلو.
سایه با ترس قدمی به عقب گذاشت. قلبش آن‌چنان تند می‌کوبید که به راحتی می‌توانست صدای آن را در گوش‌هایش بشنود. وقتی مرد حرکتی از طرف او ندید ناگهان به سمت سایه یورش برد.

سایه میله را چرخاند تا در سر او بکوبد؛ اما مرد قوی‌تر از او بود. میله را با یک دست گرفت و ضربه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدجهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Edward

کاربر انجمن
سطح
19
 
ارسالی‌ها
446
پسندها
12,307
امتیازها
31,113
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شویدجهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا