• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه نیـران | kowsar.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع لآجِوَرْد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,422
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
تا نیت می‌کرد نفس راحت بکشد، کسی می‌آمد، به این احوالِ ناآرام چنگی میزد و همه چیز را بدتر از قبل می‌کرد.
آرام بدرقه‌یشان کرد و اهمیتی به بهرادِ پریشان و دل‌آشوب که در تراسِ طبقه‌ی فوقانی خانه، به آن‌ها خیره بود، نکرد. مقابل درب، دست به جیب، انتظار صحبت‌های مرد مقابلش را کرد. جای تعجب داشت بودنشان. پس از این همه وقت و این همه رخداد، بودنشان جای خشم و عصبانیت داشت.
مرد با خضوع دست به التماس برد و چشمانِ بُهت‌زده‌ی هومن، رنگ تسمخر به خود گرفتند:
- می‌دونم بد کردیم، می‌دونم باید پشت عروسم رو می‌گرفتیم اما نگرفتیم. ولی...می‌دونم حالمو درک می‌کنی هومن. رفیقمی، می‌دونی تو دلم چی می‌گذره. پدری، می‌دونی تو دلم چی می‌گذره. کمکم کن، خواهش می‌کنم. هر چی بگی خبر نداری باور نمی‌کنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- ولی پسر تو، تموم زندگی من رو به باد داد. تموم زحمت‌های من رو برای جگرگوشه‌م، به باد داد. من خیلی برای حالش تلاش کرده بودم، من و بهراد، اما در آخر چی نصیب ما شد؟ همون دختر افسرده که تموم اختلالات ریز و درشت روانیش پررنگ‌تر شدن و عود کردن. پسر تو اگر دختر من رو نمی‌خواست چرا پا پیش گذاشت؟ چرا پا پیش گذاشتی و بهارانم رو بدبخت کردی؟
جمله‌ی آخرش را با فریادی بی‌بدیل به زبان آورد، با همان ژستِ صاف و دست به جیب، اما با چهره‌ای سرخ و چشمانی که خشمی وافر، در میانشان به رقص در آمده بود.
مرد نفس عمیقی کشید تا بغضش را ببلعد. می‌دانست در حق این خانواده بسیار بد کردند و اشوانِ جانش را، جگرگوشه‌اش را، تا پایان عمر نمی‌تواند ببخشد. او نه تنها با تمام بدی‌هایی که در حق همسرش کرد، او و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
نوای هق‌هق مردانه‌ای راهش را سوی اتاق بهراد کج کرد. بعد از روز سختی که داشت، مکالمه‌ی سخت‌ترش با جناب لطفی، این هق‌هق تیغ به قلبش بود.
آرام درب اتاق را گشود و پا درون آن نهاد.
بهراد، پشت به درب اتاق روی صندلی میز کامپیوترش نشسته بود و شانه‌هایش خمیده به نظر می‌رسیدند. صدای درب اتاق، او را به خود آورد و به عقب بازگشت.
چشمان هومن، نگاهِ سرخ او را شکار کرد. نگاه لرزانی که در پس چهره‌ای غمگین و گرفته، می‌بارید و پُشت این آدمِ لاقید، زیادی شکسته به نظر می‌رسید.
آرام به جلو قدم گذاشت و با بهت، سکوتی که نوای آرام پیانویی آن را در هم می‌شکست، قطع کرد:
- بهراد؟ بابا جان چیکار می‌کنی؟
صدای این پدر نگران بود. نگران و آلوده با بغضی که تیغه‌ی بینی‌اش را به گزگز می‌انداخت. تا بهراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- آروم باش بهراد...درست میشه، همه چی درست میشه. نکن پسر، طاقت گریه‌هاتو ندارم.
صدایش خفه شده بود و به زور شنیده میشد. بهراد اما آرام نمی‌گرفت. نمی‌توانست مقابل این دل پاره‌پاره‌اش بایستد و فرمان بدهد که امشب را همچون شب‌های دیگر به قولی "خفه‌خوان" بگیرد و دم نزند.
- نمی‌تونم بابا، نمی‌تونم. اگه درست نشد چی؟ اون‌وقت چی بابا؟
مکث کرد...هق‌هقی آرام از گلویش خارج شد و سر به عقب برد. در چشمانِ بی‌قرار و دل‌فگار پدر نگریست و چشمانش بیشتر نوای گریه سر دادند.
- زنگ زدم به مامان...زنگ زدم و کاش دستم قطع میشد و اینکار رو نمی‌کردم تا دلم از این بیشتر پاره نشه.
چانه‌اش لرزید و قلب پدر را لرزاند...نمی‌خواست بس کند؟ بس کن پسر! قلب پدر دارد می‌ایستد. مادر؟ کدام مادر؟
- می‌دونی چی گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
«مدتی بعد...»
عطر دارچین هم دیگر مرهم نبود و او زیادی لیلی‌اش را طلب می‌کرد امشب...از خدا!
حواسش هیچ به صحبت‌های وکیل خانوادگی‌اشان نبود و با چشمانی مملو از خواستن و نتوانستن، خیره‌ی رادمانش بود؛ پسرک دو ساله‌اش که با مادر مو نمی‌زد.
در خیالش لیلی را بغل می‌زد و از عطر موهایش سیراب می‌گشت اما خیال می‌توانست آرامش تامی که آغوش لیلی به او می‌داد بدهد؟ عطر خیالش یاسِ محبوبِ لیلی بود و او تمنای صبر داشت؛ خدا رحمی کند، صبری بدهد، به اویِ جا مانده از دستان معشوق!
نفس دیگری از چای دارچینش گرفت و چشم از چشمان خمار رادمان که خاتون می‌برد تا بخواباندش، گرفت. تا به خود بیاید، عربده‌های خفه مانده‌ی آرمان بلند شد:
- یعنی چی؟ محسن اینا چیه تحویل من میدی؟
نگاهش با سکون، بی‌هیچ هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نگاهش کرد و در چشم‌های درشت زیادی مشکی‌اش خیره شد؛ چشمان او هم، همچون لیلی مشکی است. مشکی جذابی که می‌توانست هم غرق کند و غریق‌نجاتی باشد برای او!
- من؟ من کنار نیامده بودم؛ الان هم کنار نیامدم فقط...اجبار هست که با شرایط بسازم. من کینه‌ای نیستم؛ تنها دنبال اجرای عدالت هستم. اگر عدالت این هست، باهاش می‌سازم.
صدای اعتراض آرمان، گوش‌هایش را پر می‌کند و سوهانی برا افکارش.
- لعنتی! مگه نمی‌گین اون روانیه؟ خب...خب اصلاً برای چی زنده بمونه؟ بکشنش راحت شن که دفعه‌ی بعد دوباره‌ی نره بچرخه تو خیابونا بزنه این و اونو بکشه!
نفس کلافه‌ی محسن، چشمان خسته‌اش، کمی آرمان را به سکوت کشاند.
- آرمان! قرار نیست باز هم برگرده توی خیابون و این و اون رو بکشه. فعلاً صبر کنیم برای برگزاری جلسه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
با چشمانی مملو از غم، به چشم‌های بی‌حس دخترش چشم دوخته بود.
آرام سرانگشتانش را لمس کرد، آن ظریف‌های خوش‌حالت را به حصار انگشتانش کشید و پس از بالا کشاندن دست سفید بهاران، بوسه‌ای روی پوست لطیف و سردش نشاند.
بهاران اما همچنان، بی‌حالت، بی‌هیچ احساس خاصی، خیره‌اش بود.
سرمای نگاهش، لرز شدیدی به جان شانه‌های خمیده‌ی هومن انداخت و سپس چشمانش را غرق اشک کرد.
- بهاران؟ بابا جان...حال تو خوبه؟ نمی‌خوای با بابایی حرف بزنی؟
حتی تغییر حالتی هم در نگاه بهاران ایجاد نشد...وقتِ سکوت و سکون بود؟ افسردگی؟ نمی‌دانست کدام دلیل، سببِ این احساس در چشمانش شده فقط می‌دانست دیگر نمی‌تواند این احوال را تاب بیاورد.
شروع به سخن‌وری کرد، شاید که تغییر کوچکی در احساس و نگاه بهاران بشود:
- اشکالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نفسی کشید و با مرتب کردن پیراهنِ سفیدش بر تن، از اتاق بیرون زد. نفس‌بریده، خودش را سوی پذیرایی کشاند و چندی گوش ایستاد. صدایی نمی‌آمد...بعید نبود اصلاً بهراد مادرش را گذاشته تنها بماند و رفته برای خودش در سکوت و تنهایی، آرامش بخرد.
درب را آرام گشود و شق و رق، آمیخته با آرامشی کاذب، قدم درونِ روشنیِ بیش از حدِ پذیرایی گذاشت. توجه مادر به او جلب شد و با ابرویی بالا رفته به او نگریست؛ و او خیره در چشمانش، سلامی زیر لب زمزمه کرد و به او نزدیک شد. حدسش درست از آب در آمد...بهراد پذیرایی‌اش را کرده و بعد رفته پی خودش. کینه نداشت از مادر...اما خاطره‌ها که با دیدن او به ذهنش هجوم می‌آوردند، می‌شدند مایه‌ی درد.
حال مادر، پا روی پا انداخته، داشت در آرامش، با پوزخندی مسخره‌وار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
خاطره‌ها که عود کنند، هیچ مسکنی آرامشان نمی‌کند. هیچ درمانی برایشان نیست و چقدر این دنیا، به آدم‌ها علاج بدهکار است...علاج خاطره‌ها، علاج دردها، علاج زخم‌ها و شکستگی‌های دل. مثلاً بروی داروخانه، بگویی یک بسته مسکنِ خاطره، یک بستهِ مورفینِ غم، یک شیشه مخدرِ لرزش‌های تن وقتی زیادی وجودت جراحت دارد.
- چیه، حرف نمی‌زنی؟ زبونت کوتاه شده یا چی جناب حصاری؟ اون موقع‌ها که زیادی به خودت مطمئن بودی! مطمئن بودی خوش‌بختشون می‌کنی، بهراد و بهاران رو توی آرامش غرق می‌کنی و منم با رفتنم برات پل می‌سازم زودتر این آرامش رو به خودتون هدیه کنی؟
لرز کرد...هوا زیاد سرد نبود، حرف‌های زن سرد بود. جریانی از وجودش گذشت و امان...امان از آدم‌ها وقتی درک نکنند و به جای همدردی، درد روی دردت بگذارند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
647
پسندها
26,558
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
هنوز توانایی‌اش را داشت، دل هومن را بلرزاند اما او نفرت پیشه گرفته بود.
از جای بلند شد و از بالا، به زن نگاه کرد:
- اومدی چی رو ببینی، ببینی بدبخت شدیم؟ اومدی ثابت کنی بدون تو ما بدبختیم؟ اونی که ما رو بدبخت کرد تویی فریبا خانُم...همه‌ی اتفاقات، همه‌ی وجود آدم چه بد و چه خوب، ریشه در گذشته داره. حالِ ناکوک بهاران، به زندگی‌ای بر می‌گرده که تو به ما هدیه کردی. ما خوبیم، آره ما خوبیم اما کی می‌دونه از درون چقدر شکستیم؟ این دختر فقط کمی از ما بیشتر شکننده بود...شکستگی‌هاش راه به بیرون گرفت و عقلش رو زایل کرد. ولی اون خوب میشه. خوبِ خوب!
گوشه‌ی لبِ باریکش به بالا جهت گرفت و نگاه دزدید. دو سه قدم جلو رفت و خیره به خطاطیِ نقره‌فامِ مقابلش، دست در جیب کرد. به راستی این زن آمده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا