- ارسالیها
- 645
- پسندها
- 26,541
- امتیازها
- 44,673
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #11
تا نیت میکرد نفس راحت بکشد، کسی میآمد، به این احوالِ ناآرام چنگی میزد و همه چیز را بدتر از قبل میکرد.
آرام بدرقهیشان کرد و اهمیتی به بهرادِ پریشان و دلآشوب که در تراسِ طبقهی فوقانی خانه، به آنها خیره بود، نکرد. مقابل درب، دست به جیب، انتظار صحبتهای مرد مقابلش را کرد. جای تعجب داشت بودنشان. پس از این همه وقت و این همه رخداد، بودنشان جای خشم و عصبانیت داشت.
مرد با خضوع دست به التماس برد و چشمانِ بُهتزدهی هومن، رنگ تسمخر به خود گرفتند:
- میدونم بد کردیم، میدونم باید پشت عروسم رو میگرفتیم اما نگرفتیم. ولی...میدونم حالمو درک میکنی هومن. رفیقمی، میدونی تو دلم چی میگذره. پدری، میدونی تو دلم چی میگذره. کمکم کن، خواهش میکنم. هر چی بگی خبر نداری باور نمیکنم،...
آرام بدرقهیشان کرد و اهمیتی به بهرادِ پریشان و دلآشوب که در تراسِ طبقهی فوقانی خانه، به آنها خیره بود، نکرد. مقابل درب، دست به جیب، انتظار صحبتهای مرد مقابلش را کرد. جای تعجب داشت بودنشان. پس از این همه وقت و این همه رخداد، بودنشان جای خشم و عصبانیت داشت.
مرد با خضوع دست به التماس برد و چشمانِ بُهتزدهی هومن، رنگ تسمخر به خود گرفتند:
- میدونم بد کردیم، میدونم باید پشت عروسم رو میگرفتیم اما نگرفتیم. ولی...میدونم حالمو درک میکنی هومن. رفیقمی، میدونی تو دلم چی میگذره. پدری، میدونی تو دلم چی میگذره. کمکم کن، خواهش میکنم. هر چی بگی خبر نداری باور نمیکنم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر