- ارسالیها
- 645
- پسندها
- 26,541
- امتیازها
- 44,673
- مدالها
- 20
- نویسنده موضوع
- #21
آرام و خفه لب زد:
- برو و دیگه برنگرد. پیدات نشه اینورا ها! اگه این بدبختی ماست، بلدیم چطور باهاش بسازیم...برو تا مایهی بدبختیت نشدیم مادر!
گرچه به طعنه، اما بهراد دلش میخواست واقعی «مادر» صدایش میکرد...گرچه آزاردهنده اما فریبا دلش میخواست این لفظ، با عشق از میان لبهای پسرکش بر میخاست...گرچه زخم میکشید بر قلبش اما هومن دلش میخواست او میبود و برای فرزندانش مادر و برایش زن بود. امان از این دلخواستنهای بیهوده!
از کنار بهراد گذشت و لحظهای بعد، صدای بستن درب آمد...آن هم بلند و گوشخراش.
نگاهی میان پدر و پسر رد و بدل شد و اشکهای بهراد ریخت؛ به قطع یقین این چیزی نبود که او میخواست. خندید...آرام و بیوقفه! و جَو بیروحِ خانه میان خندهاش گم شد. همین خندههایش بود...
- برو و دیگه برنگرد. پیدات نشه اینورا ها! اگه این بدبختی ماست، بلدیم چطور باهاش بسازیم...برو تا مایهی بدبختیت نشدیم مادر!
گرچه به طعنه، اما بهراد دلش میخواست واقعی «مادر» صدایش میکرد...گرچه آزاردهنده اما فریبا دلش میخواست این لفظ، با عشق از میان لبهای پسرکش بر میخاست...گرچه زخم میکشید بر قلبش اما هومن دلش میخواست او میبود و برای فرزندانش مادر و برایش زن بود. امان از این دلخواستنهای بیهوده!
از کنار بهراد گذشت و لحظهای بعد، صدای بستن درب آمد...آن هم بلند و گوشخراش.
نگاهی میان پدر و پسر رد و بدل شد و اشکهای بهراد ریخت؛ به قطع یقین این چیزی نبود که او میخواست. خندید...آرام و بیوقفه! و جَو بیروحِ خانه میان خندهاش گم شد. همین خندههایش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.