• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه نیـران | kowsar.kh کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع لآجِوَرْد
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,406
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به توکل نام اعظمت...بسم الله»
کد داستان: ۳۰۶
ناظر: Your Pluto sogi.an
تگ: رتبه سوم BSY

نام داستان: نیـران*
نام نویسنده: kowsar.kh
ژانر: #اجتماعی
نیران_3.jpg
خلاصه:
هر جنایتی که رخ می‌دهد، به طبع پیش‌زمینه‌ای دارد. بهاران، در پی احساس لزج اکراهی که در وجودش ریشه دوانده، تیزی دست می‌گیرد و در وجود زنی فرو می‌برد؛ جنایتی که زندگی را بر وجود روزبه، تاریک می‌گرداند.

*نیـران: جهنم، نار، هاویه


کاملاً فی‌البداهه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : لآجِوَرْد

*chista*

مدیر بازنشسته‌ی کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
26/4/20
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,424
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
سطح
19
 
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *chista*

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
«به توکل نام اعظمت... بسم الله»

مقدمه:
پرسیدم: جهنم کجاست؟
گفت: قلبی را پیدا کن که نمی‌تواند دوست داشته باشد!

برادرانِ کارامازوف | فیودور داستایفسکی

***
لملمه‌ی جریانِ بغض در چشمانش را با نگاهی که به فرزندش دوخت، از چشمانِ برادرش پنهان کرد. لبانش را به گوش‌های پسرک دو ساله‌اش چسباند و بی‌هیچ غروری، لالاییِ مادرانه را این‌بار پدرانه به سمع فرزندش رساند. در همان حال که آرام انگشتان کشیده‌اش را روی کمر پسرک می‌کوبید، شق‌ و رق به سمت صندلی راک مقابل درب شیشه‌ای که به ایوان باز میشد، قدم برداشت و روی آن جا خوش کرد. با صدای خفه‌ای همراه با تشر لب زد:
- صدای شیون زن‌ها را خفه کن قبل از آن‌که خودم دست به کار بشم آرمان! برو بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
پوزخندی روی لبان برجسته‌ی آرمان نشست، کمی سرش را از لای درب اتاق بیرون ‌برد و با دیدن کیانی که در راهرو انتظار او را می‌کشید، سوت کوتاهی زد و بلافاصله لب زد:
- هی کیان، صدای زنارو خفه کن قبل از اینکه روزبه جون عصبی بشه.
روزبه صدای او را شنید اما واکنشی که نشان نداد، به آرمانی که حال درب اتاق را بسته و به آن تکیه داده برای هزارمین بار ثابت کرد برای او هیچ چیز جز خودش اهمیتی ندارد؛ مهم این بود از اوامرش اطاعت میشد و به او نیاز داشتند پس اهمیتی نداشت در پس پرده در مورد او چه قضاوت‌های نا به جایی که نمی‌کردند.
- میشه به منم بگی داری چه غلطی می‌کنی؟
سپس یک دستش را در جیب شلوار جین خاکستری‌اش فرو کرد و با دست دیگر لب‌های سرخش را به بازی گرفت. چشمانش هم از روزبه مسکوت فراری‌اند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
پوزخند صداداری بر لبان بی‌رنگش نشست و صندلی‌اش را به حرکت در آورد. سوزشی در بینی‌اش احساس کرد و بلافاصله بعد از آن، اشک‌هایش در امتداد چشم‌ها تا چانه‌اش راه همدیگر را باز کردند. داغی که بر دلش نهاده بودند حال سرد شده و دلش رو به انجماد می‌رفت اما این مسئله هیچ از احساسات رمانتیک وجودی‌اش کم نمی‌کردند. برای هر که بزرگ‌مرد بود اما اطرافیانش خوب می‌دانستند پای عزیزترین افراد زندگی‌اش که وسط باشد، قطعاً او آدم دیگری می‌شود؛ حال می‌خواهد این آدم دیگر، خون‌خوار باشد یا یک عاشق‌پیشه که برای مرهم زدن بر قلبش، راهی جز اشک و آه نمی‌یابد.
ابروهای کم‌پشت آرمان بالا رفتند و از پشت به تنِ مُلَبَس با مشکیِ عزای روزبه خیره شد. در دلش خدا خدا می‌کرد کاش بتواند به همین یک جمله‌ی نه چندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دم عمیقی گرفت و چشمانش را بر فضایِ وهم‌آورِ اتاق بست. تلخیِ افکاری که در سرش جولان می‌دادند، گلوبُر بود؛ چه کمرشکن است که حال می‌بایست تنهایی را در مقام همای سعادت بر روی شانه‌هایش، متحمل بشود.
دم لرزانی که به سینه کشید، بازدمش همراه با اشک‌هایی بود که گونه‌های برجسته‌ی گندم‌گونش را تر کردند.
عینک گرد ظریفش را کمی بالاتر داد و چشمانش را با دو انگشت، مالید.
دلش کمی سکوت تمنا می‌کرد اما مگر هر خواستنی به توانستن ختم می‌شود؟ صدای شیون می‌آمد، صدای مداومِ مردمی که در حیاط رفت و آمد می‌کردند. چشم باز کرد و دوباره به حیاط پر دار و درخت خانه‌ی پدری‌اش چشم دوخت. چشم گرداند به امید دیدنشان؛ زیادی حواسش را پرت آرمان کرده بود که به میانه‌ی حیاط رسیده‌اند و در حال سلام و علیک با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نگاه بهراد خیره‌ی پدرش بود و پدر، بی‌حواس چشم می‌گرداند. چند باری که با روزبه دولتشاه رو به رو شده بودند، نگاهِ اکراه‌آمیزِ آلوده به حُزن او به بهراد را متوجه شده بود.
از نظر او حق داشت؛ بهراد برادر همسانِ بهاران است و نگاه یک شخص به خانواده‌ی قاتل همسرش هم نه، به شخصی که با کابوس‌هایش مو نمی‌زند چگونه می‌بایست باشد؟ همین که با آن‌ها با احترام رفتار می‌کرد، می‌بایستی کلاهشان را به هوا می‌انداختند!
سمت پسرش برگشت، انگشت شست به لب‌هایش کشید و آرام با لحنی تأکیدوارانه لب زد:
- بهراد تو همین‌جا بمون...ترجیح میدم تنها برم فقط مراقب باش یه بار دیگه با اون پسره دست به یقه نشی.
اخم‌های بهراد در هم رفت اما سر پایین انداخت و «رو چِشَم» ی لب زد. با یاد رفتار خصمانه‌ی آرمان، اخم‌‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
روزبه بی‌قرار نگاه دزدید. در ذهنش آمد چشمان این مرد همرنگ چشمان آن زن نیست اما...نمی‌تواند در ذهنش او را به مقام دیگری ملبس کند. او پدر کابوس‌هاست!
- سوء‌تفاهم نشود؛ شما میهمان من هستید آقا. مهمان روی چشم‌هام جا داره و حبیب خداست.
لیوانِ ظریف کریستال که لب‌پُر از چای است، از سینی استیلی که کیان مقابلش گرفته بود برداشت. لیوان بغلی‌اش را هومن برداشت و پس از تک‌سرفه‌ای، تشکری از جوانِ محجوب رو به رویش کرد.
- می‌خوام از یه ضرب‌المثل کلیشه استفاده کنم؛ این موها رو توی آسیاب سفید نکردم جوان. آقا روزبه اگه اجازه بدید توی این دیدار هیچ حرفی از اتفاقات این اخیر زده نشه چرا که می‌دونم چقدر برای شما دردآوره من حتی اجازه ندادم بهراد همراه من داخل بیاد.
روزبه اخم کرده کمی در مبلِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
کیان سراسیمه، درب آینه‌کاری‌شده‌ی پذیرایی اعیانی عمارت را گشود و با چشمانی مملو از وحشت، به روزبه چشم دوخت. تا آمد نفسی بالا بیاورد، نوای داد و بی‌دادی که قطعاً از آنِ آرمان بود، از حیاط آمد و کیان تکه‌تکه لب زد:
- داداش روزبه، آرمان بازم دردسر درست کرده... .
روزبه با ابروانی در هم تنیده، از جای پرید و سالن را ترک کرد. در نظرش آمد می‌بایست برای آرمان قدمی بگذارد؛ شاید بتواند اویِ سرکش را رام کند. گرچه هیچ برای این پسر، فایده‌ای ندارد.
در حالی‌که نفس‌نفس می‌زد، تمام مسیر را تا حیاط طی کرد تا ببیند بار دگر آرمان چه گلی به آب داده و در حالی او را دید که یقه‌ی بهرادِ بی‌حرکت را در چنگ خویش گرفته و با چهره‌ای سرخ و ملتهب، به چشمان او می‌نگرد.
روزبه، سعی کرد فضای پیش آمده را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد

لآجِوَرْد

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/20
ارسالی‌ها
649
پسندها
26,568
امتیازها
44,673
مدال‌ها
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
آرمان کمی صاف‌تر ایستاد و دستی به موی لختِ در چهره ریخته‌اش کشید و بند و بساطِ خیره‌سری‌اش را جمع کرد.
خود هم می‌دانست اگر همه چیز را به روزبه بسپارد، بسیار بهتر خواهد بود چرا که هیچ از دست خودش بر نمی‌آید. گاهی فکر می‌کرد بعضی آدم‌ها انگار فقط برای تکیه‌گاه شدن به دنیا آمده‌اند. از کودکی تکیه‌گاه عده‌ای می‌شوند تا زمانی که دیگر فرتوت شده و کسی برایشان تره خرد نمی‌کند. در هر حالی، فرد می‌تواند با خیال راحت، به آن‌ها اعتماد کند و خیالش از بابت همه چیز راحت باشد. تکیه‌گاه بودن کار هر کسی نیست؛ قطعاً اینکه کسی را داشته باشی که حامی‌ات باشد، نصفِ خوشبختی را از آنِ خود کرده‌ای.
اما روحیه‌ی کینه‌توزانه‌اش اجازه نمی‌داد در مقابل این خانواده، سرکشی نکند.
آرام لب پایینی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : لآجِوَرْد
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا