متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات رمان شاهزادهٔ زمان؛ وارث نهایی|*PRINCESS* کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع HAKIMEH.MZ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 3
  • بازدیدها 782
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,921
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #1

نام عنوان: شاهزادهٔ زمان؛ وارث نهایی
نام نویسنده: پرنسس دریا
ژانر: #فانتزی #معمایی #درام #عاشقانه
خلاصه:
این داستان، زندگی یک شاهزاده‌ی آریایی را در قرن ۲۱ روایت می‌کند. شاهزاده‌ای از قوم پارت‌ها! قومی که در اینجا، اولین و آخرین شاهنشاهی قدرتمند آریایی است و داستان، شاهنشاهی آریاییان را به گونه‌ای دیگر روایت می‌کند!

شاهزاده‌ی آریایی، که از دیارش طرد می‌شود، با غم و اندوه فراوان سعی دارد خود را با شرایط وفق دهد. در پی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : HAKIMEH.MZ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,921
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #2
«می‌دانی چرا بعضی‌ها می‌گویند:«این سرنوشت توست.»؟
چون تو، یک‌سری ویژگی‌های انتسابی داری که در آن‌ها نقشی نداشته‌ای؛ اما این را بدان! در انتخاب، رد یا تغییرشان مختاری!»

نفسم تند شده بود. انگشتان دست و پایم از ترس یخ زده بود. بدنم مثل بید می‌لرزید. همان لحظه نور شدیدی به صورتم برخورد کرد. از شدت نور، چشمانم بسته شد.
به خاطر ضعفی که داشتم، توان دفاع نداشتم، اما باید سعی خودم را می‌کردم.
تیزی به آرامی از روی گلویم برداشته شد اما نور هنوز روی صورتم بود و مانع باز شدن چشمانم میشد.
- چشماتو باز کن!
در سکوت هولناک راهرو‌های تاریک قصر توانستم صدای مردانه‌ای را بشنوم.
واقعا این امنیتی بود که شاه تضمین کرده بود؟ نه راه پس داشتم و نه راه پیش. در ته آن راهروی بن‌بست و تاریک گرفتار شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : HAKIMEH.MZ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,921
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
مرد بعد از اینکه در اتاق را قفل کرد، این بار با آرامش و اعتماد به نفس رو به رویم ایستاد. چهره‌ و نگاهش به گونه‌ای بود که گویی می‌داند چه کند و از پس همه‌ی این اتفاقات بر می‌آید.
- زود باش ما رو از اینجا ببر!
با این حرفش، نگاه متعجب و چشمان گرد شده‌ام را بهش دوختم. این مرد چه می‌گفت؟ من او را ببرم؟ کجا ببرم؟! منی که تا به حال بیش از سه‌بار هم به این قصر پا نگذاشته‌ام، چگونه می‌توانستم راهی برای خروج پیدا کنم؟
به اطراف نگاهی انداختم. اتاق به یک انباری می‌ماند. با دیوار‌های خاکستری‌رنگ و قفسه‌هایی که به صف چیده شده بودند و همه چیز در آن‌ها یافت می‌شد، و پنجره‌ای نسبتاً کوچک، که در قسمتی از اتاق قرار داشت.
- زود باش کاری که میگم رو بکن!
صدایش کمی عصبی بود. یعنی او فکر می‌کرد من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : HAKIMEH.MZ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته
سطح
30
 
ارسالی‌ها
3,499
پسندها
27,921
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
«شاید عقل خیلی چیزها را قبول نداشته باشد؛ اما چشم‌ها که استدلال نمی‌دانند!»

به یکباره نوری عظیم به چشمانم برخورد کرد، همه‌جا گویی سفیدی مطلق بود. نمی‌دانستم مرگ این‌قدر آرام است. حتی صدای گلوله‌ای که به مغزم خورد را هم حس نکردم.
در نظرم مرگ هم‌چون نباتی بود که شیرینی‌اش به مزاجم خوش آمده بود، به گونه‌ای که فکر می‌کنم باید زودتر از این‌ها به استقبال‌اش می‌رفتم؛ چراکه بارها و بار‌ها به او فکر کرده بودم.
کم‌کم سفیدی‌ها رنگ گرفت و همه چیز در نظرم واضح شد. کمی موقعیتم را سنجیدم. در مکانی نامعلوم، در گوشه‌ی خیابان سنگ فرش شده‌ی خلوتی ایستاده بودم. یعنی وَهیشتِم مَنُو و مکان زندگی بعد از مرگ این‌گونه بود؟ حس می‌کردم با دستانم چیزی را گرفته‌ام. سرم را به طرف آن چیز برگرداندم. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا