متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه آن مَرد مُرد | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 1010_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 3,033
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 357
ناظر:

بسم الله الرحمن الرحیم

نام داستان: آن مَرد مُرد
نام نویسنده: پوررضاآبی‌بیگلو
ژانر: #تراژدی #تخیلی
تگ: حرفه‌ای
خلاصه:
آغازها آرام هستند، اما در آخر همه‌مان خواهیم مرد.
روایت مردان مُرده، نه برای کسی نقل شده نه به گوش کسی رسیده است.
تنها موجوداتی از داستان با خبراند که کشته‌اند.
دریده‌اند و مفقود کرده‌اند، و حال خود از قبر آنها آگاه‌اند.
اما روزگاری خواهد رسید که رسوا شوند، آشکار شوند، برملا شوند و آتششان خاموش شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,797
پسندها
9,342
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
ای گروه انس، شما از خاک آفریده شده‌اید و از آتش مقاومید.
اما جهلتان شده است بهترین خصلت بشر و آتش را آزاد نمودید.
آتش را برتر شمردید و خاک را حقیر کردید!
ای گروه جن؛ شما آزاد نخواهید ماند، به دنیای زیرین بازگشته خواهید شد.
شعله‌ی آتشتان در جهنم روشن خواهد شد و عذابتان شما را خواهد کشت.
رازتان را آشکار خواهند کرد.

«وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ كَثِيرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ»
به یقین، گروه بسیاری از جن و انس را برای دوزخ آفریدیم.
سوره اعراف آیه 179

«لینک تاپیک گفتمان آزاد داستان آن مَرد مُرد»
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #4
داستان اول: تفاله‌ی چای

صدایی می‌آمد، گویی که از داخل ذهنش بود.
«بیدار نشو...بیدار نشو عزیزم...راحت بخواب. هنوز وقت نماز نرسیده. بدن تو نیاز به استراحت داره، راحت بخواب. »
این صدا از بدو تولد در ذهنش بود و او نیز به آن نوای عجیب و کمی ترسناک، عادت کرده بود.
مثل هر زمان دیگری، به این جملات تکراری توجه خاصی نشان داد، به شکم خوابید و دست‌های درازش را زیر بالشت گذاشت.
صاحب صدا، موی آن مرد بلند قامت را به دست گرفت و گره‌ای کوچک زد، به گوشه‌ی بالشت دست کشید و با لبخندی شیطانی که داشت، گوشه آن را هم گره زد و در آخر، وقتی دید که مرد طبق معمول برای نماز بیدار نشد، برای کامل شدن ماموریت همیشگی‌اش، روی او بول کرد.
برگشت و بانگ شادی از سر داد، دمش را در هوا جنباند و نعره زد:
-« اون باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #5
کمی به سکوت گذراندند. ناگهان بابک گفت:
- میگم حیدر...از یوسفعلی شنیدم جای پای یک حیوون گنده رو تو جنگل سمت و طرفای «سَفی آلی بیچَن» دیدن. خودت که خبر داری، کلاً بلدم بلدم می‌کنه. رفته رده‌پا رو دیده و الان هم چو انداخته که مال پلنگه.
حیدر ابروهای پر پشت و مشکین‌اش را یک‌باره بالا انداخت و با چشمانی متعجب و لحنی جدی گفت:
- زر می‌زنه، پلنگ کجا بود!
بابک حرف رفیقش را با سر تائید می‌کند و ادامه می‌دهد:
- والا من هم همین رو می‌گم. تو ایران پلنگ و از خارج وارد می‌کنن بعد این حیوون نانجیب چطور از دهات ما سر در آورده اصلاً؟
لبخندی زد و با قاطعیت گفت:
- دیگه ته‌تهش خرس بوده باشه. همینم که از اول داشتیم، مینی کفتار و شغال و مار و گراز هم بودن تو جنگل شکرخدا.
بابک، استکان خالی را داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #6
ساعت نه شده بود. صدای موتور آب که صبح تا شب و شب تا صبح کار می‌کرد، تا اواسط شهر کوچکشان می‌رفت. همین‌طور، صدای ماشین‌های سنگین، قیژهای گوش‌خراش موتورهایی که به دست جوانان تازه به دوران رسیده داده بودند و وقت نمی‌دانستند چیست و هر ساعت می‌راندند! همچنین پارس سگ‌های ولگرد خیابان‎‌ها که شب‌ها به جنگ با هم می‌پرداختند، تا بامداد و بعد از آن به گوش می‌رسید.
خسته از کار، بدون آن‌که توجهی به وسائل ریخت و پاش شده‌اش در این‌سو و آن سو بکند، وارد اتاقک شد.
تشک نازک را روی بلوک‌های سیمان‌کاری شده انداخت. بالشت کوچک را زیر سرش گذاشت و پتوی بلند نارنجی رنگی که مادربزرگش تنها برای او خریده بود، روی پاهایش انداخت.
باید هرچه زودتر قبل از آنکه بدن دردش بازگردد، حداکثر بهره را از گرمای زیاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #7
آب همه‌ی اتاقک را گرفته بود. وحشت‌زده از آنجا خارج شد، پا برهنه به سمت حوض بزرگِ پشت اتاقک دوید و دید که ای دل غافل! چه بلایی بر سرشان آمده. آب حوض از دیواره‌های خاکی اطرافش، بیش از پیش بالا آمده بود و حوض خاکی، به گِل نشسته بود.
با دو دست بر سرش کوبید. سمت موتور درحال کار دوید و پمپ آب را بست. زمین را آب برداشته بود و همه جا لِه شده بود.
یاد حرف بابک افتاد که گفته بود سر موقع به او زنگ می‌زند تا اگر خواب باشد، بیدار شود و موتور آب را خاموش کند. پاچه خیس شلوارش را بالا داد و سمت چکمه‌های کنار چاه رفت. آب چاه هم بالا آمده بود و روی کاپشن بارانی و داخل چکمه‌هایش ریخته بود.
لعنتی به شیطان فرستاد و کاپشن خیس آب را برداشت. دست داخل جیبش برد و موبایل نوکیا ساده‌اش را بیرون آورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #8
فکر کرد بهتر است به بابک زنگ بزند تا بیاید و او را با خود ببرد. اینجا ماندنش فایده‌ای نداشت و می‌بایست از صبح اول وقت دست به کار می‌شدند.
آب را نوشید و فوراً موبایل را از جیبش بیرون آورد. با دیدن خط قرمزی روی آنتن گوشی، آه از نهادش برخواست. برایش عادی شده بود، از بس سیم تیربرق در این سو و آن سو پاره می‌شد و یا برقشان می‌رفت، اداره برق تصمیم گرفته بود شب‌ها تا ساعت چهار صبح، برق شهر را قطع کند و به آسیب‌های تیربرق‌ها و...رسیدگی کند. به همین دلیل مخابرات شهر هم دست از خدمات‌رسانی برای مردم، کشیده بود.
تازه متوجه شده بود که واقعاً همه جا تاریک است و اگر ماه نبود، نمی‌دانست باید چه خاکی به سر خود بریزد.
خدا را شکر گوشی از شارژ لبریز بود و می‌شد از چراغ‌قوه‌ی قوی که داشت، وسائل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #9
بیل را عصای دستش کرد و آهسته سمت اتاقک به راه افتاد. هر لحظه آب دهانش را با شدت زیادی قورت می‌داد.
پشت سر هم و پی در پی پلک می‌زد و اطرافش را می‌پایید. به چه فکری بود؟ دنبال چه کسی می‌گشت؟
پاهایش در چکمه‌های خیس آبش، شلپ شلپ می‌کرد و سکوت موجود در زمین کشاورزی را بر هم می‌ریخت. با حرص و عصبانیت، آهسته خم شد و چکمه را از پا در آورد، همانطور که به حالت نیم خیز ایستاده بود، با دقت و حساسیت بیشتری اطراف را دید زد. گوش تیز کرد و تلاش کرد به جز صدای قورباغه و جیرجیرک، صدای دیگری هم بشنود.
طولی نکشید که شنید!
شور و حالی از سمت حوضِ پشت اتاقک به پا خواست که گویی که از اول این‌طور بود. مثل آن‌‌که چند بچه داخل حوض پریده بودند و با یکدیگر بازی می‌کردند. صدای جیغ و دادهای ناشی از پرش آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,737
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #10
به پشت، روی زمین افتاد. پای خونینش را با دست بالا گرفت و فریاد زد. به نظر وجود آن موجودات را فراموش کرده بود اما همان که جنبشی از گوشه‌ی چشمش دید، به خود آمد.
پایش از دست‌های ناتوان و بی‌حالش سر خورد و زمین افتاد. سنگ‌ریزه بیشتر وارد پوست و گوشتش شد و دوباره فریاد برآورد.
نفس نفس می‌زد، بیشتر شبیه به هق‌هق بعد از گریه‌ی طفلان می‌مانست. نمی‌دانست چه کند.
در چند متری‌اش چشمان عمودی درخشانی دید، آن ریزه جثه که به پسربچه‌ها تشبیه بود، در فاصله‌ی کمی از زمین قرار گرفته بود. نزدیک‌تر نمی‌آمد. همان‌جا ایستاده بود.
نه حرکتی می‌کرد، نه پلکی می‌زد، حتی عملی برای ترساندن آن مردِ جلویِ رویش انجام نمی‌داد.
حیدر کم مانده بود سکته کند. اگر بیشتر پیش می‌رفت قلبش از حلقش بیرون می‌زد. نبض...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا