- ارسالیها
- 2,029
- پسندها
- 104,737
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 36
- سن
- 38
- نویسنده موضوع
- #31
نفسش در سینه حبس شد. آنچه را که میدید نمیتوانست باور کند. از جایش تکان نخورد. سر، لحظهای دیگر خیره به او ماند و بعد ناپدید شد. سامان با شدت پتو را به کنار پرت کرد و به سوی در دوید. از اتاق خارج شد و به سمت در اصلی خانه رفت. حدس زد که شاید او را آنحا بیابد پس قدم تند کرد و در عرض دو ثانیه خود را به آنجا رساند اما هیچ موجود زندهای در ان اطراف نبود. در را باز کرد و به حیاط قدم گذاشت، با سرعت به سمت در آهنین حیاط گام برداشت. خواست در را باز کند که نیرویی او را هول داد و به عقب پرت کرد. سامان پا برهنه و لرزان به روی برفها، پهن شد. سرما تا مغز و استخوانش نفوذ میکرد. تلاش کرد از روی برفها برخیزد که چشمش به دو دیدهی عمیق و سیاه رنگ افتاد. او بالای سرش ایستاده بود و متعجب به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش