- ارسالیها
- 2,029
- پسندها
- 104,739
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 36
- سن
- 38
- نویسنده موضوع
- #21
عروس حتی فرصت آن را نداشت که موهای افشان و بازوهایش را از دیدهگان پدرشوهرش بپوشاند؛ در فکر نجات پسرش بود.
حسن کودکش را به پشت برگرداند و به کمرش کوبید. با این کار گمان میکرد هرچه که در سینهاش راهبندان به راه انداخته، بیرون میریزد.
محسن از آستانهی در وارد میشود. صحنهای که در روبهرویش میبیند او را از نا میاندازد.
حسن دوباره فریاد زد:
- زنگ زدی به آمبولانس؟ زنگ زدی؟
محسن به خود آمد و سمت حسن پا تند کرد. با کشیده شدنش از سمت در، هیکل کوچک و مچاله شدهی صفدر هم نمایان شد.
جلوتر آمد و کنار محسن که پیش حسن نشسته بود و سعی داشت کودک درحال خفه شدن را از دستش بگیرد، ایستاد.
زانوهای پوشیده در شلوار گشادش را خم کرد و دم گوش رفیقش گفت:
- باید یه شکاف روی سرش بندازی.
محسن به...
حسن کودکش را به پشت برگرداند و به کمرش کوبید. با این کار گمان میکرد هرچه که در سینهاش راهبندان به راه انداخته، بیرون میریزد.
محسن از آستانهی در وارد میشود. صحنهای که در روبهرویش میبیند او را از نا میاندازد.
حسن دوباره فریاد زد:
- زنگ زدی به آمبولانس؟ زنگ زدی؟
محسن به خود آمد و سمت حسن پا تند کرد. با کشیده شدنش از سمت در، هیکل کوچک و مچاله شدهی صفدر هم نمایان شد.
جلوتر آمد و کنار محسن که پیش حسن نشسته بود و سعی داشت کودک درحال خفه شدن را از دستش بگیرد، ایستاد.
زانوهای پوشیده در شلوار گشادش را خم کرد و دم گوش رفیقش گفت:
- باید یه شکاف روی سرش بندازی.
محسن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر