متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه آن مَرد مُرد | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 1010_
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 3,035
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #21
عروس حتی فرصت آن را نداشت که موهای افشان و بازوهایش را از دیده‌گان پدرشوهرش بپوشاند؛ در فکر نجات پسرش بود.
حسن کودکش را به پشت برگرداند و به کمرش کوبید. با این کار گمان می‌کرد هرچه که در سینه‌اش راه‌بندان به راه انداخته، بیرون می‌ریزد.
محسن از آستانه‌ی در وارد می‌شود. صحنه‌ای که در روبه‌رویش می‌بیند او را از نا می‌اندازد.
حسن دوباره فریاد زد:
- زنگ زدی به آمبولانس؟ زنگ زدی؟
محسن به خود آمد و سمت حسن پا تند کرد. با کشیده شدنش از سمت در، هیکل کوچک و مچاله شده‌ی صفدر هم نمایان شد.
جلوتر آمد و کنار محسن که پیش حسن نشسته بود و سعی داشت کودک درحال خفه شدن را از دستش بگیرد، ایستاد.
زانوهای پوشیده در شلوار گشادش را خم کرد و دم گوش رفیقش گفت:
- باید یه شکاف روی سرش بندازی.
محسن به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #22
مردمک گشاد شده از ترس و عصبانیتِ چشمان حسن، در نقطه‌ی دید صفدر قرار گرفته بود.
خیره شدنشان به یک دیگر چندان هم طول نکشید. چند لحظه بعد حسن تصمیمی ناگهانی گرفت و به همان سرعت هم صفدر را روی زمین گذاشت. بالای سرش ایستاد. با دست شانه‌های وصل به گوژش را گرفت و سمت پدرش محسن که بچه را در دست گرفته بود و پیشانی‌اش را می‌مالید، هول داد.
صفدر کنار محسن نشست. پاچه‌ی شلوارش را بالا داد. پاهای نازک و آب‌رفته‌اش که گویا تنها یک روکش پوست به روی آن بود، نمایان شد. از داخل جوراب سیاه رنگش چاقوی ضامن دار کوچکی را بیرون آورد و مقابل چشمان محسن گرفت. گفت:
- فقط دوتا خط بنداز.
محسن با دست آزادش چاقو را پس زد و چشمان نم‌دارش را خیره به کودک کرد. دلش نمی‌آمد، احساس می‌کرد این‌طور سر نوه‌ی کوچکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #23
داستان سوم: فرزند نحس

عاقبت آن‌کس که دل‌باخته‌ی اجنه شود، نتیجه‌اش دارا شدن اولادی نحس خواهد بود.
او پانزده سال است که همچون به دار آویخته‌گان زندگی می‌کند، داخل غاری که خود نامش را خانه گذاشته است.
طفل نحسش را به مُرده تشبیه می‌کردند. نامش بین اهالی روستا پیچیده بود.
دوباره نعره‌ی کودک هم سن و سال خود را شنید که از پایین تپه، در تلاش بود صدای بلندگو مانندش را به گوش فرزند نحس برساند.
- هوی نسناس! بابای جِنِّت کجاست؟!

«فِيهِنَّ قَاصِرَاتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلَا جَانٌّ»
در آن باغها، دلبرانى‌ فروهشته‌نگاهند كه دست هيچ انس و جنى پيش از ايشان به آنها نرسيده است.
آیه 56 سوره الرحمن

«لینک تاپیک گفتمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #24
برف، همه جا را از آن خود کرده بود.
آن‌طور که فراز و نشیب زمین‌های از تپه بگیر تا مکان صاف، همه به طور یک دست به کمک دانه‌های درشت برفِ زمستان، هموار شده بودند.
اتوبوس رنگ و رو رفته‌ای، با سماجت بسیار سعی می‌کرد که برف شکنی کرده و مسافرانش را به مقصد برساند.
افراد حاضر و یخ‌زده‌ی درون اتوبوس، با حال و احوال زاری روی صندلی‌های سفت و سخت زیرشان نشسته‌اند و بدون آن که کاری به هم‌دیگر داشته باشند، برای سرگرمی و زودتر گذر کردن مسیر، چشم‌های سرخ خواب‌آلودشان را برای تجزیه و تحلیل هم‌سفران خود، به زحمت می‌انداختند.
راننده‌ی کارکُشته‌ی اتوبوس، همچنان به نظر می‌رسید که از سکوت بین مسافران کم حرفش ناراضی است؛ پس لب‌های نازک و معتاد به سیگارش را با زبان چربش، تر کرد و آوای ذاتیِ بلندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #25
یکی از مسافران که از هپروت بیرون آمده بود، با تعجب و تردید از آینه جلو به چشمان شیطان و خندان راننده، خیره شد و پرسید:
- کدوم قان... .
راننده چشمکی به او زد و گفت:
- همون دیگه.
- ها؟ آ...آهان آره قانون قربونی کردن و میگی؟
مرد جوان از جایش جابه‌جا شد. چشم‌های بهت‌زده‌اش بین راننده و آن مسافر می‌چرخید. آرام پرسید:
- قانون قربونی کردن؟ حدوداً ده سال هست که اینجا نیومدم اما تا اونجایی که یادم میاد همچین قانونی برای ورود نداشتن.
راننده دوباره صدای بلندش را گویی که حنجره حمیرا داراست، به سرش انداخت و گفت:
- پسر...ده سال پیش کجا و الان کجا! البته دقیقاً همون ده سال پیش این قانون و وضع کردن. مگه نه یاسَر؟
همان مسافر لبخندی زد و گفت:
- خیلی وقته که این قانون و گذاشتن. تقریباً! بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #26
- آره داشتم می‌گفتم، یارو جن هم دید یه همچین دختر خوشگلی مفتی مفتی گیرش اومده، گفت چرا مال خودم نکنمش؟ دختره چند روزی غیب شد و وقتی هم که اومد شیکمش بالا اومده بود. میگن همون روز او... .
خانم جوانی که همراه با دختر نه ساله‌اش یک ردیف از صندلی را اشغال کرده بودند، چادرش را از سرش باز کرد و خود را سمت راننده کج کرد و با غیظ گفت:
- آقا سلامت اینجا بچه مچه نشسته.
سلامت بابت آن که وسط داستان هیجان‌انگیزش پریده بودند، چشم‌هایش را تهدیدوارانه به خانم دوخت و در سکوت خود، هرچه که می‌دانست را بار آن زن کرد. اما بقیه حرفش را خورد و ادامه را با سانسور بازگو کرد:
- اگر اجازه بدن من این داستان و تموم کنم...خلاصه، گویا که بابای دختره با دیدن شیکم دختره رگ غیرتش باد کرده و خواسته به قتل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #27
سلامت ابرویش را بالا انداخت. چشم به آن مرد جوان دوخت و پوزخندی پر سر و صدا زد.
- نیومده جوک میگی که پسر...نگارخاتون یدونه دختر داشت که اونم یه بچه جن داره. تو کجای کاری؟
مرد آب دهانش را دوباره قورت داد. بطری آب را از یاسر گرفت و ته انتها آن را نوشید.
مسافر کناری‌اش دستی به بازوی او زد و گفت:
- تو نوه نگارخاتونی؟ این همه سال کجا بودی؟
مرد سمت او چرخید. نمی‌دانست چه بگوید، اگر حقیقت را می‌گفت کسی باور نمی‌کرد. همانطور که حرف الآنش را باور نداشتند. پس سکوت کرد و در فکر فرو رفت.
راننده و مسافران همان که متوجه بی‌اعتنایی مرد نسبت به سوالات شدند، از پرسش‌ها دست نگه‌داشتند و دوباره به کارهای قبلی‌شان مشغول شدند.
راننده قید پیدا کردن هم‌صحبت را زد. از واقعه‌ی چند دقیقه‌ی پیش چنان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #28
آنطور که یادش می‌آمد، خانه‌ی ننه‌خان باجی در وسط دیگر خانه‌های گلی بود. از کوچه‌ها گذشت. روستا بزرگ‌تر شده بود و او سرگردان‌تر.
در آخر خود را جلوی دربی بزرگ آهنین دید که به تازگی رنگ شده بود اما پارچه‌های سیاه و اعلامیه‌های چسبیده بر روی در نشان می‌داد که اهل این خانه به سوگ نشسته‌اند. خانه‌، همان خانه بود اما در و پنجره‌اش را تغییر داده بودند.
جلوتر رفت. صدای راه رفتنش بر روی برف‌های سفت در فضای خالی و آرام کوچه، می‌پیچید.
زنگ در را فشرد و منتظر باز شدنش ماند. خبری نشد. دوباره خواست زنگ را بزند که آیفون برداشته شد و صدایی خسته و عصبی به گوش رسید:
- کیه؟
‌حدس زد شاید پدر بزرگش باشد. گلویش را صاف کرد و با لبخندی که بخاطر هیجانش، صورتش را زینت داده بود گفت:
- منم آقاجان، نوه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #29
این بداخلاقی‌ها را قبلا هم دیده بود. پیرمردی که در طبقه‌ی پایین خانه‌شان زندگی می‌کرد، بعد از فوت همسرش در را به روی خود بست و خانه نشین شد. از آن روز به بعد کسی روش خوش پیرمرد را ندید و مدتی بعد، وقتی پسرش به دیدارش آمد او را مرده یافت.
سامان با خود فکر کرد که هرطور هم که شده نمی‌گذارد این مرد هم به آن حال دچار شود. پس با شجاعتی که پیرمرد نامش را پرروی گذاشت، به سمت دری رفت که حدس می‌زد در اتاق باشد.
چشم‌های پدربزرگ به دنبال او این‌سو و آن‌سو می‌رفت. سامان درخالی مه کیفش را داخل اتاق جابه‌جا می‌کرد با صدای بلند گفت:
- اگر اجازه بدین می‌خوام که چند روزی بمونم.
وارد حال شد. پیرمرد اخم کرد. از چشم‌های کوچکش که به محاصره استخوان‌های صورتش درآمده بود، خشم می‌بارید.
- خرجت رو من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

1010_

کاربر حرفه‌ای
سطح
44
 
ارسالی‌ها
2,029
پسندها
104,739
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
38
  • نویسنده موضوع
  • #30
گونه‌های گود افتاده‌اش بیشتر از هر چیزی به چشم می‌خورد. ابروهای کوتاه و مشکی رنگش را به اخم واداشت و گفت:
- سلام و زهرمار!این چه وضع سلام دادنه پسره‌ی مزاحم؟! نمی‌دونم از کجا پیدات شد رو سر ما آوار شدی...
سامان بی‌توجه به این حرف‌ها، با قدم‌های بلند خود را به آشپزخانه رساند.
- امروز نهار رو من درست می‌کنم.
- من نهار تو رو لازم ندارم، شرت و کم کنی رو سر ما منت می‌ذاری.
سامان در دل خندید و لجبازی های پیرمرد را یک سرگرمی دانست.
- اجازه بدین امروز رو من یه چیزی درست کنم حداقل غذای خوبی بخورید.
پیرمرد دستش را تکان داد و بلند گفت:
- خرجش با من نیست.
سامان دست به کار شد. آنقدر سر و صدا کرد که پیرمرد با حرص از خانه خارج شد و وقتی بازگشت، انتظار این را نداشت که این پسر دراز قامتِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا