- ارسالیها
- 2,026
- پسندها
- 104,757
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 36
- نویسنده موضوع
- #11
امید در دلش بیدار شد. درد پایش را فراموش کرد، با همان فریادهای لال مانندش، بی امان نعره میکشید.
آرزو داشت کسی صدایش را بشنود، کشاورز دیگری نیز همچون او، از خانه بیرونش انداخته باشند و در اتاقک گلی خود، خوابیده باشد.
خدا خدا میکرد آن جوانهای موتور باز که همه شب مُخَش را با صدای اگزوز مسخرهشان میخورد، راه جنگل را در پیش بگیرند و نجاتش دهند.
صدای زوزهی سگها را از دور و نزدیک میشنید.
نذر کرده بود اگر سگ همیشه ولگرد دامداریشان دوباره در گشت و گذار باشد، بویش را بشنود و برای کمکش بتازد.
اما هرچه دوید به هیچ موجود جانداری نرسید، به غیر از جن کوچک پشت سرش که شتابش را افزایش داده بود.
یکدم احساس کرد که ایستاد.
پاهای مجروح و خونینش جلوتر نمیرفتند.
گمان کرد دست کوچکی روی...
آرزو داشت کسی صدایش را بشنود، کشاورز دیگری نیز همچون او، از خانه بیرونش انداخته باشند و در اتاقک گلی خود، خوابیده باشد.
خدا خدا میکرد آن جوانهای موتور باز که همه شب مُخَش را با صدای اگزوز مسخرهشان میخورد، راه جنگل را در پیش بگیرند و نجاتش دهند.
صدای زوزهی سگها را از دور و نزدیک میشنید.
نذر کرده بود اگر سگ همیشه ولگرد دامداریشان دوباره در گشت و گذار باشد، بویش را بشنود و برای کمکش بتازد.
اما هرچه دوید به هیچ موجود جانداری نرسید، به غیر از جن کوچک پشت سرش که شتابش را افزایش داده بود.
یکدم احساس کرد که ایستاد.
پاهای مجروح و خونینش جلوتر نمیرفتند.
گمان کرد دست کوچکی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش