• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه آن مَرد مُرد | پوررضاآبی‌بیگلو کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع HEYDAR
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 30
  • بازدیدها 2,797
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
امید در دلش بیدار شد. درد پایش را فراموش کرد، با همان فریاد‌های لال مانندش، بی امان نعره می‌کشید.
آرزو داشت کسی صدایش را بشنود، کشاورز دیگری نیز همچون او، از خانه بیرونش انداخته باشند و در اتاقک گلی خود، خوابیده باشد.
خدا خدا می‌کرد آن جوان‌های موتور باز که همه شب مُخَش را با صدای اگزوز مسخره‌شان می‌خورد، راه جنگل را در پیش بگیرند و نجاتش دهند.
صدای زوزه‌ی سگ‌ها را از دور و نزدیک می‌شنید.
نذر کرده بود اگر سگ همیشه ولگرد دامداری‌شان دوباره در گشت و گذار باشد، بویش را بشنود و برای کمکش بتازد.
اما هرچه دوید به هیچ موجود جانداری نرسید، به غیر از جن کوچک پشت سرش که شتابش را افزایش داده بود.
یک‌دم احساس کرد که ایستاد.
پاهای مجروح و خونینش جلوتر نمی‌رفتند.
گمان کرد دست کوچکی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
داستان دوم: پیرمرد گوژ پشت

دندان‌هایى‌ بسان دندان‌ فیل‌، گیسوانى‌ همچون‌ شاخة خشک‌ درخت‌ خرما، صدایى‌ چون‌ نوای رعد غرنده‌ و چشمانى‌ چون‌ برق‌ درخشنده‌ دارد. از دهان‌ و سوراخ‌های‌ بینى‌ او دود بیرون‌ مى‌آید. می‎‌تواند همچون خر، عرعر کند.
مثل شتر بانگ برآورد، مانند گرگ ناله کند، همچون اژدها فش‌فش کند و چون پلنگ بغرد!
و حال بر کنار مادر و فرزندِ چند ساله‌اش بنشیند، و چونان به کودک خیره شود که گویی قصد گرفتنش را دارد! تنها لحظه‌ای را برای تنهایی بین او و خود می‌خواهد تا وارد خون درحال جریانش شود.
او بادِ آزار است، دختر آتش، ماده جنی از اهل شب!
«ام صبیان» ، به مادر که برای نوشیدن آب از خواب برمی‌خواست، خیره شد. حال وقتش است!
تبدیل به هوای نادیده می‌شود، زوزه‌ی گرگ می‌کشد و از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
خبر بدی به گوش بزرگ خاندان رسیده بود، «او» در راه خانه‌ی آن‌ها بود. از سمت جنوب می‌آمد.
ولوله‌ای که در خانه‌ی تازه فارغ‌شده‌های فامیل بر پا شده بود، دل آن بزرگ را می‌لرزاند.
از آنکه با چنین مردی رفاقت کرده بود، سخت ملامتش می‌کردند. اما او به کسی آسیبی نمی‌رساند. وقتی این حرف را برای دفاع از دوستش، به خانواده‌ی دل نگرانِ روبه‌رویش گفت، پسر بزرگ‌تر و همیشه عصبانی‌اش، سر جایش نیم‌خیز شد و بلند گفت:
- چی می‌گی آقا؟ آسیب نمی‌زنه؟ مرتیکه نحس هر پنج سال یک بار میاد برای پنجاه سالمون عزا می‌ندازه تو ترکه‌مون. بعد میگی آسیبی نمی‌زنه؟ به خدا قسم پا بذاره تو این خونه، همه روجمع می‌کنم می‌برم یه جای دیگه.
عروس بزرگش برای آرام کردن همسرش، بازوان بزرگش را گرفت و به عقب کشید تا سر جایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
سپس از مقابل در کنار رفت و هیکلِ خمیده‌ی پیرمرد پشت سرش نمایان شد.
لب‌های نازک و بی‌رنگِ بی‌فرمش هنوز همان پوزخند نفرت‌انگیز را به خود حفظ کرده بود.
بینی بزرگ و استخوانی‌اش، صاف به پیشانی‌اش چسبیده بود و چشمانِ ریز شیطانی‌اش، گویی که داخل گودال افتاده بود.
چانه‌ی گوشتی‌اش لرزید و سپس، همچنان که میخکوبِ چهره‌ی دوست قدیمی‌اش شده بود گفت:
- شرمنده محسن...من دیگه اومدم نمی‌تونم برگردم.
محسن از بهت بیرون آمد. هیکل خشک شده‌اش را تکان داد. نوه‌اش را از روی زانویش به آغوش گرفت و از جایش بلند شد. لبخند بی‌رمق و عجیبی مهمان کنج لبش کرد و آهسته سمت او قدم برداشت.
کودکِ در آغوشش از دیدن چهره‌ی ترسناکِ پیرمردِ گوژپشت، لحظه‌ای لرز به اندامش افتاد. اما از او نترسید، بیشتر از آن‌که چهره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صفدر، نگاه از آن دختر بچه‌ی زیباروی گرفت و دندان‌های ردیف و سفید رنگش را نمایان کرد.
دست‌های بزرگش را تکان داد و با لحنی دوستانه گفت:
- از اینکه بعد از پنج سال دوباره دیدمت خوشحالم محسن.
بزرگ خانواده، آن پیرمرد ناخوانده را به سمت بالای مجلس تعارف کرد و در راه، به عروس کوچک‌ترش که هنوز کنار در ایستاده بود اشاره کرد که از او پذیرایی کند.
بیچاره عروس! طوری به او خیره شده بودند که گویی گناهی بزرگ مرتکب شده است.
خانه‌ی بزرگِ مستطیل شکلشان آنقدر از جمعیت پر شده بود که جایی برای فرد دیگری، اضافه نبود. علاوه بر آن، فضای موجود در حالِ پذیرایی چنان سنگین بود که نفس کشیدن برای کودکان سخت شده بود، به همین دلیل یک نوجوان با اشاره‌ی پدرش، به نمایندگی از دیگر کودکان از جایش برخواست و همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
دو دیده‌ی کوچک محسن، به گره غلیظِ دو ابروی پسرش حسن افتاد.
اگر می‌دانست چه آشوبی در دل و ذهن آن مرد تنومند به پا خواسته، هرگز این اشتباه را نمی‌کرد که نادیده‌اش بگیرد.
سمت دوست عجیبش چرخید و احوال پرسی گرم کرد.
از او درباره‌ی چگونگی مسافرتش پرسید و پاسخش را این‌طور دریافت:
- مثل همیشه.
برای تائید حرفش ابرو بالا انداخت.
و باز...این سکوت بود که محیط خانه را از آن خود کرد و تنها با جیغ و دادهای بازی کودکان بیرون از خانه، می‌شکست.
عروس کوچک‌تر سینی چای را جلوی مهمان گرفت و تعارف کرد.
صفدر باز همان نگاه خیره را به چشمان آن زن دوخت و استکان و چای را برداشت.
زیر لب زمزمه‌ای کرد و پوزخندش بزرگ‌تر شد.
عروس کل خانه را چای‌یاری کرد و در انتها به همان جایی که از ابتدا به آن تعلق داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
چشم همه سمت حسن چرخید. او به این نوع نگاه‌های خیره عادت کرده بود. متعجب از این که صفدر از آن جواب‌های دندان‌شکنش خرج او نکرده است، چشم‌هایش را سمت او راهنمایی کرد و باز هم...باز هم همان پوزخند را دید، بی توجه به اشاره‌ی چشم و ابروی پدرش که کنار دوست ابلیسش نشسته بود، دوباره با خشمی آشکار صفدر را نشانه گرفت:
- این بار قراره کی رو بکشی؟ هان؟ نکنه اون بچه کوچولوی کنار آقاجان رو؟ نظرت درباره پسر کوچیکه سلیم چیه؟ تا چند دقیقه پیش قرار بود نیای، از قدیم گفتن هرجا دعوت شدی برو...ما داریم می‌ندازیمت بیرون و باز هم این‌قدر رو داری که هنوز نشستی سرجات، کل زار و زندگیمون رو نجس کردی... .
صفدر چشم از او برداشت و دستانش را مشغول نوازش کمر باریک استکان چایش کرد. سپس آرام، میان توهین‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
کسی از اشاره و کنایه‌ی حرف صفدر، سر در نیاورد و با ابرو و چشم‌های درخشان پر از تعجب خیره به احوال حسن شد تا بلکم او حرفی از این موضوع بزند.
اما صدایی از هیچ دو طرف در نیامد. فهمیدند که این پیگیری در این زمان، سرانجام خوبی نخواهد داشت.
محسن سرگرم پچ‌پچ با صفدر شده بود که در اواخر صحبت‌هایشان، پیرمردگوژ پشت سمت عروس کوچک که پشت اُپن ایستاده بود و اطراف را می‌پایید، اشاره کرد.
او که آمد، آهسته گفت:
- ساکم رو از پشت در بیار.
عروس کوچک اطاعت کرد و فوراً از بین جمع همیشه همراه گذشت و به درِ چوبی پر نقش و نگار رنگی رسید. خم شد و دسته‌ی کیف کهنه و از مُد افتاده‌ی چرمی را گرفت و با یک حرکت، آن را از روی زمین برداشت، به خاطر سنگینی زیادش دست دیگرش را همراه آن‌یکی کرد.
ساک را در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
عروس شرمگین از آن‌که برای امروزشان پذیرایی به خصوصی تدارک ندیده، گونه‌های سرخ شده‌اش را متوجه دیدگان همسرش کرد. او نیز دریافت که می‌بایست دست و دلبازی کند و خرج از جیب خود بدهد.
حسین دست به کار شد تا سفارش غذا دهد که حسن، یاعلی گفت و از جایش برخواست. همان‌طور که از کمربند گرفته بود و شلوارش را بالا می‌کشید رو به پدرش گفت:
- آقاجون ما فعلاً می‌ریم مزاحم نمی‌شیم. مهمونتون هروقت رفع زحمت کرد ما هم در خدمتیم.
هرچه اصرار کردند نماند، به همسرش اشاره کرد که بار و بندیل را جمع کنند و در ادامه رو به برادرش که به چایش ایستاده بود و پافشاری می‌کرد حداقل برای نهار بمانند، سرش را با شدت تکان می‌داد و دعوتش را نمی‌پذیرفت.
محسن حرفی برا جلوگیری از این نماندن نکرد. بی صدا و ساکت سر جایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

HEYDAR

میم‌ساز انجمن
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
3/11/18
ارسالی‌ها
2,039
پسندها
104,592
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
سن
37
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
فریادی که زد به گوش خواب‌زده‌ی همسایگانشان هم رسید. به سوی کودک دوید و از شانه‌هایش گرفت. انگار که واقعاً راه تنفسش از شانه‌های لاغرش بود، ترسان از این که راه نفسش را ببندد، محل دستانش را تغییر داد و از کمر گرفتش.
حسن با ترس از خواب پرید، تا به خود بیاید چراغ اتاق توسط پدر و مادر پیرِ عروس، روشن شده بود.
همه در شوک ناگهانی به سر می‌بردند و هیچ‌کار نمی‌کردند جز آن‌که خشک شوند. مادرِ گریان زجه‌ی نعره مانندی کشید و چشم‌های لبالب از اشکش را با آستین پیراهنش پاک کرد. اما هر لحظه پر می‌شد و جلودار آن نبود.
- حسن؛ حسن بچم...حسن نفس نمی‌کشه بچم حسن...بابا یه کاری کن، یه کاری کن داره می‌میره.
حسن به خود آمد. عرش روی پیشانی‌اش را پاک کرد و حیرت‌زده از وضعیت ناخشنود فرزند بی دفاعش،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا