داشت خسته می پرید در حوض رنگ
گرفتم او را من بی درنگ
گفتمش شاد نمی شود که دلت هست از سنگ
پوزخندی زد و بعدش پرید
از پس رود ها ماهی کشید
آسمان را غرق در پروانه کرد
کوه های سر به فلک کشیده را دیوانه کرد
تا آنجا که به من رسید بی رحم شد
قلب پر احساس برای من کشید
آری آدم شدم در نقاشی اش
رنگ مشکی شد و من غرق در زیبایی اش