متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه °•° عصرانه به صرف یک قاچ کتاب °•°

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 232
  • بازدیدها 8,982
  • کاربران تگ شده هیچ

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • #201
در واقع آرزوی من کاملاً ساده است: اگر ما بتوانیم بزرگترین خطاهای فکری را بشناسیم و از آنها در زندگی شخصی، شغلی یا در دولت‌مان پرهیز کنیم، ممکن است شاهد جهشی در موفقیت خود باشیم. نیازی به حیله‌های جدید، طرح‌های نوین، ابزار غیر ضروری و کارهای طاقت‌فرسا نیست؛ تمام آنچه ما بدان نیاز داریم، پرهیز از بی‌خردی است.

نویسنده: رولف_دوبلی

کتاب: هنر شفاف اندیشیدن
 
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
سطح
44
 
ارسالی‌ها
5,063
پسندها
70,100
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
  • #202
آیا آموختن روش‌هایی برای تبدیل شدن به یک عاشقِ خوب و شایسته خود نشانه‌ای برای اثبات عشق نیست؟
چه زیبایی و جذابیتی نهفته است در هدیه کردن اشتیاق‌های ابلهانه‌ی یک عاشق ناشی و مبتدی به معشوق برگزیده‌اش؟

کتاب: پدرکُشی

نویسنده: املی_نوتومب
 
امضا : Niloo.j

~HadeS~

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
72
پسندها
305
امتیازها
1,748
مدال‌ها
3
  • #203
ممکن است که لباس و زبان و آداب و معتقدات مردم عوض شود ولی حماقت آنها عوض نخواهد شد و تمام اعصار می‌توان به وسیله گفته‌ها و نوشته‌های دروغ مردم را فریب داد.
زیرا همان‌طور که مگس عسل را دوست دارد، مردم هم دروغ و ریا و وعده‌های پوچ را که هرگز عملی نخواهند شد را دوست می‌دارند.

کتاب سینوهه از میکا والتاری
ترجمه از ذبیح الله منصوری
 
امضا : ~HadeS~

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #204
معمولا، هفت دقیقه که از حضور کسی در کنار او می گذشت، سردرد می گرفت، بنابراین شرایط را طوری آماده کرده بود که بتواند زندگی ای دور از جامعه داشته باشد. او تا زمانی که آدم ها آرامشش را به هم نمی زدند، هیچ مشکلی نداشت. اما متأسفانه، جامعه خیلی باهوش و فهمیده نبود.
☆دختری با نشان اژدها
☆استیک لارسن
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #205
مثل زمانی که آدم‌ها می‌گویند مثل یک بچه خوابیده‌اند. آیا منظورشان این است که خوب خوابیده‌اند؟ یا منظورشان این است که هر ده دقیقه در حالی که جیغ می‌کشیدند، از خواب پریده‌اند؟
☆قتلگاه
☆لی چایلد
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #206
و خوشحالی چیست، نیتن؟ طبق تجربه‌ی من، فقط هر از چندگاهی، لحظه‌ای مکث کردن بر چیزی است که در غیر این صورت، جاده‌ای طولانی و سخت است. هیچکس نمی‌تواند همیشه خوشحال باشد.
☆تابستان مرگ و معجزه
☆ویلیام کنت کروگر
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #207
خوابگاه‌های پرستارها و مستخدم‌های بیمارستان چند تا از پنجره‌هایشان را از دست داده بودند و آب به درونشان راه یافته بود. بند "ب" به طور معجزه‌آسایی دست نخورده مانده بود و هیچ نشانی از آسیب در آن دیده نمی‌شد. هرجا را نگاه می‌کردی، درختی را می‌دیدی که یا از ریشه درآمده بود و یا شکسته و تنه بدون روکش‌اش همچون دشنه بیرون زده بود. هوا باز هم سنگین بود، دلگیر و گرفته. باران همچنان نم نم می‌بارید.
سطح ساحل پرشده بود از ماهی‌های مرده. یک سفره ماهی روی زمین افتاده بود و نفس نفس می‌زد. باله‌هایش را تکان می‌داد و یک چشمش که باد کرده بود با غمی نهفته در ژرفای نگاهش به روی دریا خیره مانده بود.در گوشه محوطه، مک فرسون و یکی از نگهبان‌ها در حال برگرداندن جیپی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #208
حقیقت، هرچقدر هم که زشت و تلخ باشد، در نظر جویندگانش، گرانبها و زیبا جلوه می کند.
☆‌قتل راجر آکروید
☆آگاتا کریستی
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #209
مرا با خودت ببر. من عشقی محکوم به فنا می‌خواهم. من خیابان‌های شب هنگام، باد و باران را می‌خواهم؛ اینکه هیچ‌کس نخواهد بداند که کجا هستم.
☆ساعتها
☆مایکل کانینگهام
 
امضا : ADLAYD

ADLAYD

کاربر حرفه‌ای
سطح
21
 
ارسالی‌ها
1,578
پسندها
10,940
امتیازها
31,873
مدال‌ها
21
  • #210
نیمه شبی سرد به سمت خانه می‌رفتم. ساعت حدود سه بود و چراغ‌های خیابان نور می‌تاباند، اما تا چشم کار می‌کرد اثری از موجود زنده به چشم نمی‌خورد. ناگهان دو نفر را در دو سمت خیابان دیدم؛ یکی مردی کوتاه قد و دیگری دختری کوچک که حدود هشت سال داشت. مرد با قدم‌های تند پیش می‌رفت و دختر در جهت مخالف او می‌دوید.
به ناگاه اتفاق عجیبی افتاد؛ دختر که می‌دوید به مرد اصابت کرد و نقش زمین شد، مرد هم بی‌توجه پایش را روی بدن دخترک گذاشت و از روی او عبور کرد! دختر با تمام قوا فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد، اما مرد بی‌تفاوت مسیرش را ادامه داد؛ تو گویی نه انسان، بلکه ماشینی بی‌احساس بود.

فریادزنان مرد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ADLAYD

موضوعات مشابه

  • قفل شده
مباحث متفرقه یه قاچ رمان o_o
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
2,134
عقب
بالا