متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

مباحث متفرقه °•° عصرانه به صرف یک قاچ کتاب °•°

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 232
  • بازدیدها 8,998
  • کاربران تگ شده هیچ

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #61
فکر می کنم آدما باید یک جایی از زندگیشون بگن، خوبه، همین که دارم و هستم خوبه و بیشتر از این نمی تونم، نمی شه. اینجا مرحله ایه که بهش مرگ آرزوها می شه گفت و من با آدم هایی که به اینجا می رسن، خیلی راحتم، چون می فهممشون ... به نظرم اینجاست که آدم تازه می تونه به شخصیت اش عمق بده. دیگه، نه صعودی وجود داره و نه نزولی. هر چی که هست، همون جاییه که وایستادی. اصلاً هم معنی سکون و بیهودگی نمی ده. حتی اگه ندونی با خودت و زندگیت و بخصوص دستات چی کار کنی.
این حس، کاری باهات می کنه که صبح از خواب پاشی و بدون اضطراب از بالا رفتن و بدون شرمندگی از سرازیر شدن، به کاشتن یه درخت یا یه بوته فکر کنی، چون می دونی همون جا که وایستادی، اکسیژن می خوای یا مثلاً فردای اون روز به این نتیجه برسی باید دونه های قهوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #62
اینجا باید به دروغ بگویی که خوشبخت نیستی حتی اگر با عشقت هم پیمان می شوی، باید بگویی که دوستش نداری! اینجا اگر خیلی به تو لطف داشته باشند و خنجر را از پشت و جلو برایت نشانه نروند، فقط چشم شان بدنبال زندگی ات است. این تنها کاریست که مردم این سرزمین برای تو و بقا تو از دست شان بر می آید. اینجا دنیاست! اینجا هیچ کس نمی داند که اصلا خوشبختی واژه ایست بی محتوا و فقط برای گول زدن آدم ها استفاده می شود. خوشبختی یک امیدیست رویاگون و فقط به درد خواب هایت می خورد. زندگیست فقط همین!!! خوشبختی و تیره روزی مال قصه هاست.
از رئالیسم جادویی می آید برای سرگرم کردن آدم های دنیا‌، که بیشتر جذب این داستان پرکشش و مهیج شوند. زندگی فقط یک قصه است. قصه ای که حوا دارد برای آدم تعریفش می کند.قصه ای که شب ها آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #63
پدر گفت: مادرت به آسمان‌ها رفته. عمه گفت: مادرت به یک سفر دُور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره‌یِ پُر نورِ کنار ماه است... دختر بچه گفت: مادرم زیر خاک رفته است! عمه گفت: آفرین، چه بچه‌یِ واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد. دختر بچه از فردای روزِ دفنِ مادرش، هر روز پدرش را وادار می‌کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاک گور را صاف می‌کرد، بعد آن را آب پاشی می‌کرد و کمی با مادرش حرف می‌زد. هفته‌ی سوم، وقتی آب را رُوی قبر مادرش می‌ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم ســبز نمی‌شود!؟

بازی عروس و داماد | بلقیس سلیمانی
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #64
دنیا با عشق نه آغاز دارد و نه پایان ولی با عقل به روز ِ آخر که می رسی، تلخی. تلخ و ناتمام. تلخی ِ مرگ را زیر ِ زبانت می چشی. همین جایی که من الان دارم. با عقل هیچ چیز به پایان نمی رسد‌.با عشق تکلیف همه چیز از اول معلوم است. تکلیفی جز عاشقی نیست. همه چیز مثل ِ ماه ِ شب ِ چهارده کامل است و تمام. عشق هم نامانوس است و هم مانوس. حَذَرَت نمی دهم از آن. عشق زن باشد یا وطن ، فرقی نمی کند که ابتهاج زیباتر از همه گفته: عشق شادی است، عشق آزادی است، عشق آغاز آدمیزادی است.

ناتمامی | زهرا عبدی
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #65
آن وقت‌ها، وقتی در خانه‌ی خودمان زندگی می‌کردم، کتاب‌های پدرم را بلند می‌کردم تا نان بخرم. کتاب‌هایی که او خیلی به آن‌ها علاقه داشت. کتاب‌هایی که در زمانِ تحصیلش به خاطرشان، گرسنگی را تحمّل کرده بود. کتاب‌هایی که بابت شان پولِ بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمتِ نصفِ نان، می‌فروختم. من کتاب ها را بدونِ انتخاب، بر می‌داشتم، معیارِ انتخابِ من، تنها، قطرِ آن‌ها بود؛ پدرم آنقدر کتاب زیاد داشت که فکر می‌کردم کسی متوجه نخواهد شد.
تازه بعدا فهمیدم که او، تک تکِ کتاب‌هایش را همچون چوپانی که گله‌ی گوسفندانش را می‌شناسد، می‌شناخت و یکی از این کتاب‌ها، خیلی کوچک و کهنه و زشت بود. من آن را به قیمتِ یک قوطی کبریت فروختم. امّا بعدا اطلاع پیدا کردم که ارزشِ آن، یک واگن پر از نان بوده است.
بعدها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #66
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد.عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی‌دارد. با خودش می گوید: مراقب باش آسیبی نبینی. اما مگر عشق اینطور است؟ تنها چیزی که عشق می گوید این است: خودت را رها کن، بگذار برود! عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هرچه هست در دل خراب است!

ملت عشق | الیف شافاک
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #67
دیگر به راستی می دانم که درد یعنی چه... درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود.بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود. درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم می شکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد؛ بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد، دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی می گذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد.

درخت زیبای من | ژوزه مائوروده واسکونسلوس
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #68
بعضی ها، جای ترمیم شده ی زخم را، مثل پوست، سالم می دانند. اما در انسان، چنین چیزی وجود ندارد. زخمهای بازی هستند که گاهی به اندازه ی یک سر سوزن، کوچک می شوند، اما هنوز زخم اند و اندازه ی دردشان، به همان اندازه ی درد از دست دادن یک انگشت است، یا از دست دادن بینایی یک چشم. شاید مدتها متوجه نبود آنها نشویم، ولی وقتی متوجه شویم، هیچ کاری از دستمان بر نمی آید.

لطیف است شب | اسکات فیتزجرالد
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #69
ولی قول بده برای دل خودت بنویسی، زیرا در غیر این صورت تو فقط یک کار ادبی کرده ای، در حالی که باید نوشت ... و نوشتن با کار ادبی خیلی فرق دارد..." نمی دانم و نمی خواهم بدانم از خواندن این اثر چه احساسی به شما دست می دهد، زیرا من این کتاب را " فقط برای دل خودم" ترجمه و منتشر کرده ام و بر خلاف بسیاری دیگر از کارهایم، بنا به سفارش یا اهداف حرفه ای نبوده است؛ چرا که این نوشته برایم یاد آور روزهای قشنگی است که دیگر هرگز برایم تکرار نخواهند شد؛ یادآور روزهای قشنگی که با " او" بودم؛ با او که به گفته قسمتی از این کتاب، با ارزشترین چیز یک عشق را به من هدیه داد: فقدان..!!

فراتر از بودن و موتسارت و باران | کریستین بوبن
 
امضا : Banafshe

Banafshe

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
560
پسندها
2,894
امتیازها
14,773
مدال‌ها
12
سن
24
  • #70
من زندگی ام را به همان سانی آغاز کردم که بی گمان به پایانش خواهم برد: در میان کتاب ها. تو اتاق مطالعه ی پدربزرگم، کتاب همه جا بود؛ قدغن شده بود که آن ها را جز یک بار در سال پیش از آغاز سال تحصیلی جدید در ماه اکتبر گردگیری کنند. هنوز خواندن نمی دانستم که، از همان پیش، به آن ها حرمت می گذاشتم، به آن سنگ های برآمده: قدراست یا تکیه داده، آجروار کیپ هم روی رف های کتاب خانه یا فاخرانه فاصله داده شده به ریخت خیابان های منهیر احساس می کردم که رونق خانواده مان بر آن ها وابسته است.
کلمات | ژان پل سارتر
 
امضا : Banafshe

موضوعات مشابه

  • قفل شده
مباحث متفرقه یه قاچ رمان o_o
پاسخ‌ها
42
بازدیدها
2,134
عقب
بالا