شاعر‌پارسی اشعار غبار همدانی

  • نویسنده موضوع SETAREH LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 572
  • کاربران تگ شده هیچ

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
غبار همدانی » غزلیات

دلم دارد بدان زلف چلیپا

همان الفت که با زنّار ترسا

گره از کار مجنون کی گشاید

کسی کو عقده زد بر زلف لیلا

بسی تند است و سرکش آتش عشق

ولیکن خار از او ترسد نه خارا

ندیدم هرگز این آشفته دل را

مگر در بند آن زلف چلیپا

یکی شد شیخ و آن دیگر برهمن

که دارد عشق در سرها اثرها

نبودی کوه کندن کار فرهاد

گرش شیرین نبودی کارفرما

چو لا خواهی شدن مگذار مگذار

درون خانۀ دل غیر الّا

اگر مشتاق صاحب خانه باشی

ندارد فرق مسجد با کلیسا

چنان خرگاه لیلی سایه افکند

که مجنون گم شد اندر راه صحرا

سری را کآتش عشق است در دل

نمی گنجد عِقال عقل برپا

کسی کز تیشه کوه از پا فکندی

فکندش تیشۀ عشق تو از پا

دلا سستی مکن در خوردن غم

که زین دارو توانی شد توانا

غبارا زین میان برخیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را

ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را

ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم

که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را

حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو

که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را

زنزدیکی نگار خویش را در بر نمی بینم

نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را

دل بلبل ز بال افشانی مرغ سحر خون شد

که میدانست توام صبح وصل و شام هجران را

تو سیرابی، ترا امواج دریا وحشت افزاید

درون تشنه داند لذت طغیان طوفان را

خریداران تهی دستند زآن ترسم که نیکویان

متاع حسن برچینند و بربندند دکّان را

غبار از عشق دارد گنجی اندر دل نهان ساقی

خرابش ساز تا پیدا کند آن گنج پنهان را
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
ساقیا لبریز کن پیمانه را

یا بمن بنما ره میخانه را

کو کمند زلف آن زیبا نگار

تا به بند آرم دل دیوانه را

شمع از عشق تو میسوزد که سوخت

گرمی شوقش پر پروانه را

بوی مِی هوشم چنان از سر ربود

که غلط کردم ره میخانه را

آشنایان را کند پامال جور

تا بدست آرد دل بیگانه را
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را

باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را

ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم

کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را

زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن

یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را

ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده

تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را

ساقی گذشت آن کز مِیَم، ساغر نمیدیدی تهی

باید بمی دادن سپس هم شیشه را هم جام را

چندانکه میجویی مبین چندانکه میدانی مجو

یا خویشتن را در جهان یا در جهان آرام را

کاش آسمان برهم زند اوراق صبح و شام خود

وز صفحه بیرون افکند نام من گمنام را

زان می که خوردم در ازل مستم غبارا تا ابد

پس کی توانم فهم کرد آغاز یا انجام را
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب

قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب

بیار کشتی مِی ساقیا که در یَم عشق

تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب

نه هیچ منزل آسایش است دامن خاک

نه هیچ قابل آرایش است چهرۀ آب

چگونه تشنه نمیرم که هرچه می نگرم

جهان و هرچه در او هست نیست غیر سراب

مرا زبادۀ عشق تو جرعه ای کافیست

چرا که خانۀ موری به شبنمی است خراب

دمی نشد که ز غم خاطرم بیاساید

مگر به بوی مِی لعل فام و بانگ رباب

بر آتش غم جانان دل کبابم سوخت

هنوز میچکد از دیده بر رُخم خوناب

اگر قلم به کف عشق تند خوست مترس

که خط محو کشد خلق را بروز حساب

چنان به گریه درآیم که از تلاطم اشک

به یکدگر شکند کاسۀ سرم چو حباب

غبار خیمه ز کوی تو چون تواند کند

که بسته موی تو بر گردنش هزار طناب
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
گر خورم گرداب سان دریای آب

باز ننشیند دلم از التهاب

سخت دلتنگم بگو مطرب سرود

سخت مخمورم بده ساقی ش*ر..اب

از لب لعلت نمک باید که گشت

مرغ دل از آتش هجران کباب

گر محاسب باز عشق تند خوست

پاک خواهد بود در محشر حساب

ناگزیر آمد ولی طرفی نبست

سایۀ مسکین ز وصل آفتاب

مانده ام با اضطراب موج عشق

بر سر دریای حیرت چون حباب

گر زمن پرسی سرای می فروش

گویم آنجا رو که دیوارش خراب

گریم و ترسم که باشد گریه ام

پیش یار سنگدل نقشی بر آب

دوش میدیدم که پیر معنوی

می سرود این نغمه را خوش با رُباب

آنکه کشتی راند در خون قتیل

موج اشک ما کی آرد در حساب
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #17

ای نهان ساخته رخ در تُتُق پردۀ غیب

پرده حیف است برآن چهره که عاریست ز عیب

ما ز خود بینی خود مانده به وَهمیم و گمان

ور نه با جلوۀ ذات تو چه جای شک و ریب

ساقی ار بادۀ گلگون کند ایگونه به جام

به می آلوده شود خرقۀ پرهیز صهیب

گرچه دانم که بسوزد همه ذرات جهان

کاش مُنشق شدی از رنگ رخت پردۀ غیب
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
خروشی دوش از میخانه برخاست

که هوش از عاقل و فرزانه برخاست

مُغان خشت از سر خُم برگرفتند

خروش از مردم میخانه برخاست

فروغ روی ساقی در مِی افتاد

زبانۀ آتش از پیمانه برخاست

ز بس با آشنایان جور کردی

فغان از مردم بیگانه برخاست

چنان زنجیر گیسو تاب دادی

که فریاد از دل دیوانه برخاست

پی افروختن چون شمع بنشست

برای سوختن پروانه برخاست

بیا ساقی بیاور کشتی مِی

که طوفان غم از کاشانه برخاست

عجب نبود زتاب جوشش مِی

گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست

چو مرغ دل شکنج دام او دید

نخست از روی آب و دانه برخاست

غبارا هر که دست از جان بشوید

تواند از پی جانانه برخاست
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
لب لعلت گزیدنم هوس است

خون او مکیدنم را هوس است

ای سراپا نمک سر انگشتی

از بیانت چشیدنم هوس است

فحش از کان قند لبهایت

من مکرّر شنیدنم هوس است

من بدور از لبت چون اسکندر

سوی حیوان دویدنم هوس است

تا فکندی بتا ز رخ پرده

حور و رضوان ندیدنم هوس است

تا نمودی تو روی شهر آشوب

بت پرستی گزیدنم هوس است

تا که کفر دو زلف تو دیدم

دل ز ایمان بریدنم هوس است

از کمان تو ناوک غمزه

به دل و جان خریدنم هوس است

گلی از گلستان عارض تو

یعنی یک بوسه چیدنم هوس است

همچو کحل الجواهری به بصر

خاک پایت کشیدنم هوس است

پرده ای شد حجاب چهرۀ جان

پردۀ جان دریدنم هوس است

هان غبارا چو طایر قدسی

سوی رضوان پریدنم هوس است
 

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست

بر گوش جان رساند نوید وصال دوست

پرداختم سراچۀ دل از خیال غیر

تا با فراغ بال درآید خیال دوست

چون گوی اگر اشارۀ چوگان کند سرم

پیش از بدن رود زپی اتصال دوست

جان میدهم چو شمع سحرگه گر آورد

پروانه وصال بَرید شِمال دوست

ساقی بیار مِی که به من پیر می فروش

در جام باده داد نشان جمال دوست

دایم دهد نوید وصالم ولی چه سود

باور نمیکند دل عاشق محال دوست

صد گونه دام در ره ما می نهاد چرخ

تا مرغ دل نبود گرفتار خال دوست

دیگر چه غم ز لشگر خونخوار دشمنم

چون گشت مُلک هستی من پایمال دوست

ای دل مبُر امید که هم رحمت آورد

بیند به کام دشمن اگر دوست حال دوست

مشتی گدا به نقد وصالش طمع کنند

گر پردها جمال نباشد جلال دوست

برخیز ازین میانه غبارا که مشکل است

با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا