فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌‌های جام سرد احساس | زهرا آسبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ZaRi_bano
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 10
  • بازدیدها 551
  • کاربران تگ شده هیچ

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #1
« به نام اویی که سردی حس را در قلبمان به گرمی آتش مبدل کرد»

نام دلنوشته: جام سرد احساس

نام نویسنده: زهراآسبان

مقدمه:


یه عشق بدون صدا بدون دید که در کنار هم تکامل پیدا می‌کنه، عشقی که در عین ناقص بودن از هر حس گرما دهنده‌ایی کامل ترین عشق و سوزان ترین حس را در وجود دو عاشق به وجود میاره.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

G.ASADI

مدیر بازنشسته
سطح
38
 
ارسالی‌ها
1,254
پسندها
41,149
امتیازها
60,573
مدال‌ها
24
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : G.ASADI

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #3
سخن نویسنده:
دوستان عزیز که ممنونم نگاه زیباتون و تقدیم صفحات دلنوشتم می‌کنید، این دلنوشته در مورد یه دختر نابینا و یه پسر کر و لاله که عاشق هم می‌شن از این جهت اسم این دلنوشته رو جام سرد احساس گذاشتم چون دختر دلنوشته نه پسره رو می‌‌‌بینه، و اینکه نه صداش و می‌شنوه پسر دلنوشته هم فقط صورت دختره رو می‌بینه و صداش رو نمی شنوه اونا به مرور به هم حس پیدا می‌کنن حسی که آغازش با سردی شروع می‌شه، حسی که نه با شنیدن صوت دلنشینی آغاز شده نه با دیدن صورت زیبایی بلکه با حس یه همدم شروع می‌شه، امیدوارم تونسته باشم محتوای دلنوشتم و توضیح داده باشم.


سکوت عجیبی در فضای خانه بود، سکوتی که فقط و فقط مختص به اویی بود که بی هیچ سخنی مسکوت همانند یک مجسمه گوشه‌ایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #4
سیاهی محض دیدگاه او را در آغوش گرفته بود.....
زمزمه‌های تمسخر برانگیز اطرافش او را به شدت آزار می‌داد....
از ترحم‌های حقارت‌آمیزانه بیزار بود.....
بارها شد بود که می‌خواست قید ادامه‌ی حیاتش را بزند....
اما هر بار صدای بغض‌آلود مادرش و نوازش های پدرش مانعش می‌شد....
دلش از روزگار گرفته بود، روزگاری که با بی‌رحمی‌هایش او را آزده و رنجیده‌ خاطر کرده بود.....
چشمه‌ی اشکش از سال ها قبل خشکیده بود....
دستش را به دیوار گرفت و با قدمای نامطمعن و لرزان مسیر اتاقی که طرحی از او در ذهن نداشت را پیش گرفت...
اتاقی که آشیان غم‌های بی‌اتمامش شده بود....
همانگونه که تکیه‌اش به دیوار بود خود را به سمت پنجره سر داد....
پرده را به کنار هل داد انگشتان ظریفش را به دور میله‌های پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #5
چشمانش قفل شده بود به پردنده‌ایی که مقابلش در قفسی در حال بال و پر زدن بود.......
چه آشنا بود این تقلا کردن برای ذره‌ایی تنفس!
گوشه‌ی اتاق چمباته زد و صورتش را با شرمساری با دستانش پوشید.....
شرمسار بود از پرنده‌ایی که برای آزادی‌اش تقلا می‌کرد؛ اما او چه؟! حاضر بود برای رهایی از این قفس تقلا کند؟
دیگر همانند قبل دلش زندانی بودن در این اتاق تاریک و سرد را نمی‌خواست....
دلش آزادی و تنفس در هوای آزاد دشت و کوه را می‌خواست...
تصمیمش را گرفت و با یک جهش از جا پرید به سمت در دوید و به جان قفلش که او را با کلید قفل کرده بود افتاد.....
هوا هنوز تاریک و بس ناجوانمردانه سرد و سوزان بود......
پالتوی پشمی قهوه‌ایی رنگ را به روی شانه‌هایش سُر داد و بدون اتلاف وقت از خونه بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #6
دخترک دست به دیوار تکیه داد و آسه‌آسه به سمت در قدم برداشت...
حسی عجیب داشت که او را به بیرون رفتن از خانه می‌کشاند....
بیرونی که جز صدای جیک‌جیک پرندگان و صدای ماشین ها و وزش باد از او هیچ تصور دیگری نداشت...
برای خود نیز عجیب و غیر قابل باور بود، برای اویی که حاضر نبود لحظه‌ایی بیرون بماند و گوشه نشینی را به گشتن در هوای آزاد شهر ترجیح می‌داد...
عصای صیقل داده‌ی تکیه زده به دیوار را میان انگشتان گرفت و همانطور که چوب را روی زمین می‌کشید به سمت جلو قدم برداشت...
دلش برای پاپی سگ کوچکش که مدت ها قبل در آن صانحه‌ی دردناک از دست داد بود تنگ شد....
روزگار لحظه‌ایی نبود که بر وفق مرادش کاری کند و همیشه بدترین روی خود را به او نشان داده بود!...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #7
نگاهش خیره بود به دختری که در جای همیشگی اش نشسته..
چه می گفت؟!
آیا صدایی برای بیان اعتراض خود داشت؟!
با خشم انگشتان کشیده اش را میان موهایش کشید، لعنت به این زندگی که اینگونه او را آزار می داد!

دخترک لرزون دست به چوب نمناک از شبنم باران شب قبل گرفت و از جا بلند شد...
می ترسید که دوباره همان اتفاق برایش تکرار شود و این اصلا خوشایند نبود....
دستانش به وضوع می لرزید و این لرزش نامحسوس از دید پسر پنهان نبود!
چه می کرد؟! آیا نوایی داشت تا بگوید کاری با تو ندارم!
آهی کشید و با درد پلک هایش را بر هم فشرد!
و چقدر ظالمانه این زندگی با آن ها تا کرده بود!
لب های دخترک حرکت کرد و با وحشت زمزمه کرد « برو، برو»

و باز چیزی جز سکوت نصیبش نشد!
چرا چیزی نمی گفت؟!
بغض بیخ گلویش چسبیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #8
پاهایش از ترس او را همراهی نمی کردن..
قلبش از استرس به شدت می زد و توان او را برای فرار تضعیف می کرد...
صدای خرد شدن برگ های خشک در نزدیکی اش نشونی جز از حرکت پسر نبود!
از بین لب های نیمه بازش دمی گرفت تا کمی ضربان تند شده ی قلبش تسکین یابد...
ذهنش بر خلاف قلب نافرمان و ترسانش او را به آرامش دعوت می کرد....
اما مگر در این بهبه ی آشفته جایی برای آرامش مانده بود؟!
پسر قدمی برداشت و خود را به روی نیمکت نم گرفته انداخت، نیم نگاهی به دخترک لرزون انداخت.
چشمش که به چوب دستی صیغل داده شده ی دختر افتاد...
تلخندی کرد، پس او هم همانندش زهر روزگار را چشیده و بازی فریب کارانه ی سرنوشت را خورده بود....
دستش را به روی نیمکت سُر داد و چند ضربه ی آهسته به چوب نم خورده زد...
دخترک با شنیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #9
آهی کشید و لبش را به زیر دندان کشید تا به افکار ترسناک و پلیدش پایان دهد...
قدم های نامطمعنی برداشت و در دور ترین نقطه ی صندلی نشست...
پسر نگاهی به دختر لرزون که در گوشه ای از نیمکت چمباته زده بود انداخت...
چرا می لرزید؟! یعنی اینقدر حضورش برای او ترسناک بود؟!
شونه ای بالا انداخت...
چه می توانست بکند، آیا کاری از او بر می آمد جز اینکه آن دختر هر حرکتی از او را به چیز دیگر تعبیر می کرد....
نگاهش را به پرنده ها که در آغوش آسمان می چرخیدند دوخت....
برایش شگفت برانگیز بود حرکت منظم و یکدست پرنده های ریز جثه....
بی اختیار نیم نگاهی به طرف دخترک انداخت....
اما خبری از دخترک لرزون نبود... پوزخندی کنج لبش نقش بست...
کمی نگذشت که پوزخند در غم صورتش حل شد...
دیگر برایش یقین شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ZaRi_bano

ZaRi_bano

رو به پیشرفت
سطح
7
 
ارسالی‌ها
107
پسندها
805
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
20
  • نویسنده موضوع
  • #10
قدم هایش تند ناهماهنگ بود همانند ریتم قلب ترسیده و نافرمانش!
عصایش را بی هدف به اطراف می کشید؛ اما نمی دانست به کدام سمت برود...
ترس نفسش تکه- تکه بالا می آمد، سردش شده بود و دلش کمی گرمای آن چای عصرانه با عطر مادرانه را طلب کرد...
زیر لب خود را شماتت کرد و چه ساده در زمانی کمتر از یک ساعت در هیاهوی به خواب رفته ی این شهر همیشه شلوغ، گم شده بود...

نگاهش بی هدف اطراف را می مانید و قدم هایش به خاطر سرمای سوزان کند برداشته می شدن....
لحظه ای با دیدن چهره ای آشنا در وسط خیابان مکث کرد...
خودش بود، همان دختر ترسان و لرزان پارک!
بی گمان مسیرش را گم کرده بود و شاید با این کمک غیرمستقیم می‌تونست کمی، شاید کمی اعتماد آن را جلب کرد...
 
امضا : ZaRi_bano
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Rounika

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا