- تاریخ ثبتنام
- 30/3/17
- ارسالیها
- 2,723
- پسندها
- 66,371
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 50
- سن
- 26
سطح
46
- نویسنده موضوع
- #21
فونتمو نستعلیق کردم و همزمان داشتم فکر میکردم چی بگم برات و یه جمله نصفه و نیمه تو ذهنم میموند و بعدی، شروع میشد.
اگه بهم نمیگفتی پایان تیرمستی رو تو انجمن گذاشتم، شاید این حس قشنگو تجربه نمیکردم که بازم حامدِ زویا که نه، حامدِ خودمونو ببینم؛ حامدی که با همۀ عاشقای دنیا فرق داره... حامدی که خوب بلده با جملههاش حالمونو عوض کنه!
از حق نگذریم، دلم واسه زویا هم تنگ شده بود و به قول خودت، چه خوب که قاتل نشدی.
چه خوب که این قصه، هر چند با وجودِ غمی که بازم بهمون هدیه کرد، زویاش به خاطرهها نپیوست.
چه خوب که میدونیم حالا زویا نفس میکشه، و عاشقانه حامدمونو دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش
توی این بیاطلاعی از گذر زمان کلی از نمک ریختنای میعاد لذت بردم، ناراحتی و عاشقیهای دایی و حامد رو حس و درک کردم و با نجوای پر از انرژیهای خوب ارتباط گرفتم... بماند که دلم خواست روزگارمو توی جای جذابی مثل کافه میراث که پر از خاطره هم هست بگذرونم!