همگانی داستانک کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 18,915
  • کاربران تگ شده هیچ

sʰᵃᵈⁱ

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/8/18
ارسالی‌ها
183
پسندها
3,721
امتیازها
17,773
مدال‌ها
11
سطح
11
 
  • #51
دستان کوچکش از سرما میلرزید...

شاخه های گل رز رو در دستانش فشرد...

بعد از دیدن نور قرمز چراغ راهنما
قدمی به جلو گزاشت...

نزدیک ماشینی شد و با صدای آروم و لطیف
نجوا کرد:لطفا گل بخرید و بگزارید من امشب
آروم بخوابم

صاحب ماشین در جوابش گل هار را پرت کرد
و به راه افتاد...

دخترک آزرده شد...
دلش شکست...

به گل هایی که روز اسفالت
سرد زمستان افتاده بودند
نگاهی کرد....

بیخیالشان شد و کنار پیاده رو نشست...

زانو هایش را بغل کرد...

شب شده بود و هوا بارانی...

مردمی که با خودشان چتر به همراه نداشتند
در پیاده رو و خیابان میدویدن
تا سقفی برای خیس نشدن پیدا کنن....

صدای گربه ای را کنارش شنید...

سرشو بالا اورد و مهربون به گربه نگاه کرد...

گربه میو کنان به سمت خبیابان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : sʰᵃᵈⁱ

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
0
 
  • #52
نام: مرد تنها
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ، همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ، صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت ، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

ASaLi_Nh8ay

کاربر ویژه
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
18/7/18
ارسالی‌ها
6,331
پسندها
18,145
امتیازها
78,373
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
0
 
  • #53
نام: دختر دیوانه
اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه وکلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بش نزدیک بشم وباش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه بار بی مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داری؟ قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ASaLi_Nh8ay

*SaHaR_18*

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
830
پسندها
4,967
امتیازها
23,673
مدال‌ها
20
سطح
12
 
  • #54
داستان کوتاه شمع فرشته
مردي كه همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسيار دوست ميداشت. دخترك به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي‌اش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد. پدر در خانه‌اش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نمي‌كرد و سركار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند.


هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *SaHaR_18*

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #55
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟
ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود...
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #56
مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است .
سطل را تمیز کرد، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است .
وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه های تازه و رسیده داد و گفت :
هر کس آن چیزیرا با دیگری قسمت می کند که از آن بیشتر دارد!
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #57
شاگردی از عابدی پرسید::
تقوا را برایم توصیف کن؟
عابد گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود مجبور به گذر شدی چه می کنی؟
شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
عابد گفت:
در دنیا نیز چنین کن تقوا همین است
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار
زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #58
مرد فقیری از خدا سوال کرد:
چرا من اینقدر فقیر هستم؟!
خدا پاسخ داد:
چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!
مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم؟
خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!
یک صورت؛ که میتوانی لبخند برآن داشته باشی!
یک دهان؛ که میتوانی از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!
یک قلب؛ که میتوانی به روی دیگران بگشایی!
چشمانی؛ که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!
"فقر واقعی فقر روحی است"
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #59
آﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ! ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ!ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺗﻨﺒﻞ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﮐﻠﻪ ﺧﺮ! ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﻣﺸﻨﮓ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ
ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ! ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ
ﻫﺎﻟﻮ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﻭﻟﺨﺮﺝ! ﯾﺎ ﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺧﺴﯿﺲ! ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﮔُﻨﺪﻩ ﺑَﮏ! ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﻓﺴﻘﻠﯽ!
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡدﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ!
ﯾﺎ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﺍﺣﻤﻖ! ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ؛ ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺕ...
 
امضا : M.Fakher

M.Fakher

مدیر بازنشسته + نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
17/6/19
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,770
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #60
میلتون اریکسون وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد . ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت :
پسرتان شب را تاصبح دوام نمیاورد!
اریکسون صدای گریه مادرش را شنید ، فکر کرد که میداند شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد
تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد :
من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش را عقب بیندازد !
اریکسون در سال ۱۹۹۰ در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت.
 
امضا : M.Fakher

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا