همگانی داستانک کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 81
  • بازدیدها 18,781
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام: داستان‌هایی از یک رمانی‌ها
نویسندگان: کاربران انجمن یک رمان


سلام
بهترین داستان کوتاه‌هاتون رو بذارید (:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
باز هم با بازی گوشی به جای جای خانه مادربزرگ چرخیدم و صدای خنده های گذشته را به جان خریدم
به تک تک گل ها و حوض و تخت های در حیاط نگاه می کردم. به در های چوبی نگاه می کردم.
چقدر این خانه برایم نوستالژیک بود. به داخل خانه رفتم و رادیو مادر بزرگ را در دستانم گرفتم.
روزی او در اینجا می نشست و فقط به این جعبه جادویی نگاه می کرد.
لبخندی زدم و دستان لرزانم را به سمتش بردم و آن را روشن کردم.
صدای گرم بنان کل خانه را در بر گرفت.
ـ ای الهه ناز... با دل من بساز ...
کم کم دیگر نمی توانستم بغضم را نگه دارم ... از ته دل گریه کردم...
مادر بزرگ کجایی؟
یادت است چگونه می گفتم ای کاش بزرگ شوم؟
بزرگ شدم...
بخدا بزرگ شدم و دلم آن روز ها را می خواهد که
تو در کنارم بودی لحظه ای از کنارم نمی گذشتی
دلم آن روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"او"

نسیمی در حوالی موهایش آنان را از بیحالی در آورد و به رقص وا داشت " او" تبسمی کرد و شال به رنگ شب خود را به نرمی جلو کشید لب گزید و عینکش را از روی میز برداشت شیشه ی گرد عینک خوش فرمش او را به یاد هری پاتر می انداخت و عجیب با زدن آن عینک احساس میکرد بیش از پیش اطراف خود را درک میکند! وسایل خود را که از پیش کنار گذاشته بود در درون ساک مشکی رنگش قرار داده و مقابل آیینه ایستاد مانتوی خاکستری رنگش را دستی کشید و یادآوری خاطرات مادرش بغض گلویش را چنگ انداخت و بی رحمانه قصد ویران کردنش را داشت اما " او" نفسش را در سینه به اسارت گرفت و ثانیه ای چشمانش را بست سپس آن هنگام که آرام گرفت چشمانش را گشود و ساکش را در دست گرفت پاهای خود را به فرمان گرفت و مقابل در ایستاد آن در با دیواره های قهوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"کجا برم بدون تو؟ وقتی که عطرت همه جا پخش است؟!"
برای اخرین بار، نگاهی بر خانه ی عاشقیشان انداخت.
این حق او نبود بود؟ مطلقه شدن در اوج جوانی؟مگر چه کرده بود که حال باید اینگونه تاوان میداد؟
صدایی سرد در گوشش پژواک شد.
و حال سام عاشقی که با تهدید حرفش را میزد.
_دادگاه دو روز دیگه است، به نعفته بیای.
دخترک هجده ساله ی مقابش ارام سرش را تکان داد. سام هم پوزخندی بر این همه سادگی کودکانه زد.
_خوبه، میتونی بری.
هنوز نیایش قدمی برنداشته بود، که یار قدیمی اش به شدت عطسه کرد.
به سرعت به عقب برگشت.
_سام خوبی؟ نکنه دیروز سرما خوردی؟
ارام روی پنجه های پایش بلند شد.
_وای تبم که داری، بیا بریم دکتر.
سام ! ارام دستانش را بلند کرد، با خشونت دست های لطیف نیایش را پایین اورد.
دلش میخواست مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
«پشت شیشه چشم هایش»
چشم هایش از پشت شیشه ای نظاره گر دنیایی شده بود، «عاشقانه» نام، چشم هایش از پشت همان عینک شیشه ای کسی را ساخته بودند نقش اول تآتر زنده پشت شیشه ها، «عاشق» و وجودش هم در عمق سلاله های وحشی درونش، شده بودند عاشقی که خرمن موهایش را برای یار به امانت می بردند.
و اما یار… آن سوی شیشه چوبی همان خانه قدیمی، همان که گه گاهی برای عکاسی به آنجا می رفتند. هر دو دانشجوی هنر بودندو عشق عکاسی، اما اینبار یار نه به بهانه عکاسی و به بهانه نگار رفته بود، نگاری که زلف سیاه رنگی به پشت پریشان کرده از پنجره ای چشم در چشمش دوخته بود، چشم در چشمی که مشغول صاف کردن دوربین عکاسی بود…
نگار چشم هایش را دزدید و پشت در چوبی قایم شد، یار او را دید، یار به سمتش رفت، چشم هایش را دید، نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
زنی را می شناسم که هروز سماورش را روی بخاری می گذارد و در اتاق هفتاد متری اش کنارش می نشیند تا آماده شود و پس از آن که چایی خوش رنگش را آماده می کند دو فنجان می آورد و آن ها را با لبخند پر می کند و به همراه کشمش هایی که مطمئنم هیچ وقت نمی خورد به سمت پنجره می رود و آن ها را روی طاقچه می گذارد و خودش بر روی صندلی اش می نشیند و از پنجره به انتهای کوچه می نگرد، گویی منتظر شخصی باشد که بیاید و یک کشمش بردارد و مشغول نوشیدن چای شود، اما او در میان این همه انسان که رد می شود باز هم هیچ وقت نشده که به شخصی بنگرد، او فقط انتهای کوچه رو نگاه می کند، فقط انتها!
گاهی می نشیند و می بافد و من مانده ام چرا در بهار هم شال گردن می بافد؟ آن قدر می بافد تا اینکه دستانش خسته شوند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
به جشنِ عروسیه یک فامیل دور دعوت بودیم...
آشنایی زیادی با آدم های اونجا نداشتم فقط هرکی منو میشناخت و سلام میکرد بهش سلام میکردم....
البته خیلی هاشون هم نمیشناختم و جوابشون رو میدادم!
همراه دوستم اومده بودم...همه خوشحال بودن و میخندیدن..آرایش روی چهره عروس داماد برام نقش یک نقاب رو داشت!
نمیدونم چرا...ولی یه همچین حسی داشتم!
ماشین عروس اومد و سروصدای مردم اوج گرفت و شروع کردن به شلوغ بازی و ...
اونطرف تر ته کوچه چراغ یه ماشین خاموش شد...چشم هام رو ریز کردم و بادقت بیشتر نگاه کردم...
یک دختر چشمش به عروس داماد بود که داشتن از ماشین پیاده میشدن
و درحال اشک ریختن بود و دونفر از دوستاش هم توی ماشین بودن که داشتن آروم اشک میریختن و سعی در آروم کردنش داشتن!
سرموبالا گرفتم تا اشکام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نام اثر: قطار
نام نویسنده: زهرا افشار

به نام خدا

ایستاده بودم.
نه راه می‌رفتم.
درست یادم نمیاد کدومش،ولی می‌دونستم که اونجا بودم و شئ آهنی زنگ زده ی مایل به نارنجی رو طی می‌کردم، که سنگای اطرافش باعث می‌شد صدای قرچ قرچ لذت بخشی رو ایجاد کنه. دستام رو بردم تو جیبم قبل از اینکه باد نوازشگرش بشه، یجورایی از نوازش شدن دستم خسته شده بودم.کلاه سویشرتم رو هم کشیدم سرم که موهامم نوازش نشه. انگار که از همه چی خسته شدم. فقط قدم زدن رو ترجیح می‌دادم، شایدم انتظار کشیدن...انتظار! بدترین حس دنیا...اینجا هم باید منتظر موند!
ولش کن...هر چقد بیشتر راجبش فکر کنم بیشتر طول می‌کشه، بهتره فقط صبر کنم تا تموم شه...
چند دقیقه که گذشت صداشو شنیدم...صدای یه شیپور که از دور میومد...شیپور که نبود ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
نام داستان : اتوبوس

بی توجه به هل دادن ها و غرغر های افراد پشت سرم ، از پله های اتوبوس قدیمی بالا میرم و با چابکی دستم رو بند میله ی زنگ زده ی کنار صندلی راننده کرده و خودم رو بالا میکشم .
با سلام زیر لبی به راننده ی همیشه خسته از کنارش رد شده و به سمت انتهای اتوبوس قدم برمیدارم .
از لا به لای صندلی های بی روکش و سرخابی رنگ گذشتم و روی آخرین صندلی اتوبوس ، کنار پنجره های خاک گرفته میشینم .
کشی به دست و پای خسته ام میدم و خمیازه ی بلندی دهن خشک شده ام رو از هم باز میکنه .
از صبح به چیزی لب نزده و هلاک یه قطره آب بودم . لب هام خشک و بی رنگ شده بود .
چشم های خوابالودم رو به جا به جایی و هل دادن های زن ها و مرد های رو به روم میدوزم و به غرغر های زیر لبی شون و جا گیر شدنشون روی صندلی های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
-فردا می بینمت برایان.
برایان با لبخند دستی برای فرد و جانی تکان داد و دور شدنشان را تماشا کرد. وقتی دوستانش قدم زنان از خانه ی او دور شدند و سایه هایشان در لا به لای سایه های درختان گم شد، با خستگی به سمت خانه اش راه افتاد و از پله های چوبی و قدیمی خانه اش بالا رفت.
چراغ های خانه خاموش بود و برایان مطمئن شد که هم اتاقی اش، برنارد، حتما زودتر از ساعت همیشگی خوابیده. برای خودش شانه بالا انداخت و فکر کرد: چه اهمیتی داره؟
کلیدش را از جیبش بیرون کشید، در را باز کرد و داخل رفت. خانه در سکوت فرو رفته بود و تنها صدایی که به گوشش می خورد، صدای چکه کردن شیر آب در آشپزخانه بود.
نیازی نمی دید که لامپ ها را روشن کند. می توانست راهش را در تاریکی هم پیدا کند، البته از طرفی چون برنارد مواقعی که می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا