• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع saeed371
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 1,197
  • کاربران تگ شده هیچ

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سِرِ پنهان
نام نویسنده:
سعید371
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #فانتزی
کد رمان: 4496
ناظر: Ash; - MerSede -

خلاصه:گاهی اوقات در زندگی واقعی برای اشخاص اتفاقاتی می‌افتد که برای حل شدنش زمان بسیار زیادی لازم است. ریتا، شاهزاده‌ای از سرزمین فریگیه است که با وجود آرامشی که درگذشته‌اش داشته،دریک مهمانی سلطنتی دچارحادثه‌ای می‌شود که او را مجبور به سهیم شدن در شورشِ کشورِ همسایه می‌کنند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/3/20
ارسالی‌ها
1,119
پسندها
23,326
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
سطح
28
 
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
فصل پاییز فرا رسیده بود و برگ‌های درختان، بالاجبار از صاحبان خود جدا شده و به دوردست‌ها سفر می‌کردند. گویی چشم‌هایشان را روی گذشته بسته و به جایی می‌رفتند که نیازی نباشد به پشت سرشان نگاه کنند. به مرور زمان تولدشان، روییدن از درختی که مانند مادر از شیره‌ی جانش تغذیه کرده را از یاد می‌بردند و وقتی به مقدار کافی بزرگ شدند، آن را رها کرده و به تنهایی به سمت مشکلات پیش می‌روند. اما خبر ندارند که آنقدر ضعیف هستند که بعد از مدت کوتاهی میتوانند زنده بمانند. مثل حکایت ما انسان‌ها که همیشه این چرخه ادامه دارد.

سوم شخص
هوا گرگ‌ومیش بود و سرمای وحشتناک همه رو خونه نشین کرده و کسی جرات نمی‌کرد تا مدتی بعد از طلوع آفتاب از خونه بیرون بیاد. با این حال کالسکه‌ای قهوه‌ای رنگ، از جاده‌های کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
پنجاه سال بعد
ریتا
سرزمین فریگیه، به سرزمین طبیعت معروف بود. چون وقتی که زمستون به پایان می‌رسید؛ بهار به زیباترین شکل خودش رو نشون می‌داد. منم از فرصت استفاده می‌کردم، وتمام روز رو در باغ عمارتم سپری می‌کردم. باغی که با شروع فصل بهار، زنده می‌شد و من، با کاشتن گل‌های رنگارنگ، منظره‌ی زیبایی رو تشکیل می‌دادم. آلاچیق ‌دایره‌ای شکلی زیر سایه‌ی درختان ساختم تا بتونم راحت‌تر از منظره لذت ببرم. نمیدونم چرا اما بهار و طبیعت رو دوست داشتم و از سرما و گرمای فصل‌های دیگه متنفر بودم!
شاید دلیلش این بود که خودم در فصل بهار به دنیا اومدم. شاید دلیل دیگه‌شم تنهاییم بود. زمانی که برادرم، چارلی به دستور پدرم به سفر می‌رفت؛ احساس تنهایی می‌کردم. چون اکثر اوقات اون به دیدارم می‌اومد. معمولاً پدرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
سوم شخص
طولی نکشید که خورشید وسط آسمون قرار گرفت. کالسکه‌ای سفید رنگ، به همراه تعداد زیادی سربازان از دروازه‌ی قصر عبور کرد و در نهایت در ورودی قصر ایستاد. در باز و مارتا به آهستگی از کالسکه پیاده شد. او به تازگی به هفتاد و پنج سالگی رسیده بود! قد کوتاهی داشت با صورت گرد و سفید رنگ به همراه چروک‌های بسیار که این موضوع رو ثابت می‌کرد. موهای کم پشت و سفیدشو پشت سرش بسته بود. با این حال، نگاه مغرورانه‌ای داشت! نگاهش به آماندا و تایلر افتاد. بدون توجه به اطراف بهشون نزدیک شد و لبخند کوچکی زد. تایلر به گرمی گفت:
- خوش آمدید لیدی مارتا!
و دستش رو بوسید. چشمان عسلی رنگشو به آماندا دوخت که با رفتار سردش مواجه شد. با اینکه ناراحت شد اما به روی خودش نیورد؛ وقتی برای این مشکلات پیش پا افتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
ریتا
با بی‌حوصلگی روبه‌روی آینه‌ی قدی ایستاده بودم. لباس فیروزه‌ای رنگ رو برای جشن امشب انتخاب کردم. با تزئینات زیبایی که روی دامن پف دارم گلدوزی شده بود، زیبایی رو دو چندان می‌کرد. تاج مخصوصمو روی سرم گذاشتم و با غرور به چشمای مشکی رنگم خیره شدم.
در عمارت زده شد و یکی از ندیمه‌ها وارد شد.
- بانوی من! همه چیز برای جشن تدارک دیده شده؛ وزیر تشریفات به دستور ملکه تمام اقدامات رو انجام دادند.
- چیز عجیبی پیدا کردی؟
کمی مکث کرد و گفت:
- راستش شنیدم عمارت بانو مارتا رو به صورت نامحسوس نگهبانی میدن‌!
از تعجب ابروهام بالا رفت. به دو خدمه‌ای که مشغول درست کردن لباسم بودند اشاره کردم و اون‌ها هم خارج شدند. به سمت میز دایره‌ای شکلی که کنار پنجره‌ام بود رفتم و اونجا نشستم. به سارا که نزدیکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
- ممنونم.
نمیدونستم چی بگم.یا اصلا چی بپرسم. انگار باید انتظار می‌کشیدم تا اون حرفی بزنه. بعد از مدت کوتاهی به حرف اومد.
- قصر فریگیه زیباست. اما در مقابل قصر بزرگ فاسلیس چیزی نیست.میدونید که سالها قبل این دو سرزمین باهم یک کشور بودند. اتقفاقاتی که افتاد کاملا به یاد دارم. شکوه وعظمتی که اون زمان بود دیگه وجود نداره.
مدتی مکث کرد. به ندیمه‌ای که نزدیکم بود اشاره کردم تا بیاد ویک شیرینی از ظرف برداشتم. قبل از خوردن گفتم:
- درمورد اتفاقات شنیدم.عموی پدرم در جنگ کشته شد و مردم زیادی رنج کشیدن.
- رازهای زیادی از گذشته مونده.راز هایی که حتما باید درموردشون بدونی.
از حرفش کنجکاو شدم.
- چه رازی؟ از چی صحبت می‌کنید؟
- اینجا نمیتونم واضح صحبت کنم. امیدوارم شرایطی پیش بیاد که بتونم مفصل توضیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
سوم شخص
آتش قصر بیشتر و بیشتر می‌شد. کل قصر به بحران تبدیل شده بود و هر لحظه امکان داشت آتش به شهر هم سرایت کنه. همه‌ی سربازها و ندیمه‌ها مشغول خاموش کردنش بودند. این مسئله امنیت قصر رو به شدت کاهش میداد. فرصت خوبی برای افراد چهره پوش بود. چون به راحتی از دروازه‌ی شرقی قصر عبور کرده و شاهزاده ریتا رو به سمت جنگل بردند. اما یکی از افراد از بقیه جدا شد و به سمت دیگه‌ای رفت. بعد از مدت کوتاهی به کالسکه‌ای چوبی رسید که بسیار ساده بود، نزدیکش شد و به آرومی ضربه‌ای زد‌.
بعد از باز شدن در کالسکه تعظیمی کرد و گفت:
- بانوی من.
مارتا با کنجکاوی پرسید:
- خب چطور پیش رفت؟
- همه دستورات شما اجرا شد.
لبخندی زد. ته دلش راضی به اینکار نبود اما تنها راه برای قانع کردن پادشاه همین بود! باید به هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
ریتا
با عصبانیت به سمت در اتاق رفتم و محکم ضربه زدم. در باز شد و با دو نگهبان روبه‌رو شدم، فریاد زدم.
- یکی تو این خراب شده نیست که درست کار کنه؟
یکی از سربازها با صدای بم و محکم گفت:
- چی شده؟
- این غذا چیه آوردین تو اتاق من؟ شماها شورشو در آوردید!
- یادت نره اینجا تو زندانی هستی.
از عصبانیت نفس عمیقی کشیدم. به سمت میز غذام رفتم. سینی غذا رو برداشتم و محکم به سمت سربازها پرتاب کردم. جیغ زنان گفتم:
- حق ندارید منو مثل بقیه بدونید. اگه کوچکترین مشکلی برای من پیش بیاد خونتون رو می‌ریزم. حالا یه غذای درست و حسابی برای من بیارید!
و محکم در رو بستم. دوباره به سمت میز مستطیل شکل رفتم و روی صندلی نشستم. دستامو روی پیشونیم گذاشتم و نفسمو با حرص بیرون دادم. تو این مدتی که اینجا زندانی بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
ریتا
از اون چیزی که فکر می‌کردم وضعیتم بدتر شده بود. اینبار داخل زندان واقعی گیر افتاده بودم! تاریکی همه جا رو پوشونده بود؛ به سختی می‌تونستم اطرافم رو ببینم. ته دلم به این شانس بدم لعنت فرستادم. برخلاف جای قبلی احساس امنیت نداشتم. از ترس اینکه هرلحظه ممکنه بمیرم، حواسمو کامل جمع کرده بودم! اگه وضعیتم به همین منوال پیش می‌رفت مطمئنا دیوونه می‌شدم... .
صدای قدم‌های آهسته‌ای رشته افکارمو پاره کرد. هرلحظه نزدیک‌تر می‌شد. تا اینکه ایستاد و در که باز شد نور بسیار کمی به اتاق رسید. به سختی سایه‌ی فردی به چشمم خورد که در چارچوب در ایستاده بود. کمی نزدیک شد؛ از حرکتش می‌شد فهمید پای چپش مشکل داشت. با نزدیک شدنش بازم نمی‌تونستم خوب ببینم اما ریش‌های سفید بلندش خودنمایی می‌کرد. با صدای خفه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا