- تاریخ ثبتنام
- 24/1/19
- ارسالیها
- 1,521
- پسندها
- 8,725
- امتیازها
- 28,673
- مدالها
- 16
- سن
- 23
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #11
دوباره ترس شدیدی وجودمو فراگرفت.آخه چکار کردم که این همه زجر بکشم؟به گوشهای ترین فضا رفتم تا دیده نشم.اما با باز شدن در،فردی با زره طلایی رنگ وارد شد.بعد از مکث منو دید وبه سمتم اومد.تا دستش بهم خورد جیغ بلندی زدم اما اون منو به وسط اتاق پرت کرد.درد شدیدی تو کمرم پیچید.اما در اون شرایط معنی نداشت.چشمم به اون مرد بود که شمشیرشو درآورد وخواست حمله کنه فریاد بلندی زد.ناگهان نقش زمین شد وپشت سرش چندین نفر سیاهپوش ایستاده بودند.کسی که اونو کشت به سمتم اومد وپرسید:
- شاهزاده ریتا تو هستی؟
از ترس فقط سرمو تکون دادم.حس کردم اونا به من آسیبی نمیرسونن.به سمتم اومد.دستمو گرفت واز جام بلند شدم.منو نزدیک خودش کرد.از این کارش خوشم نیومد اما سخت نگرفتم.به فرد نزدیکش گفت:
- نقشه بعدی رو اجرا کنید.تا...
- شاهزاده ریتا تو هستی؟
از ترس فقط سرمو تکون دادم.حس کردم اونا به من آسیبی نمیرسونن.به سمتم اومد.دستمو گرفت واز جام بلند شدم.منو نزدیک خودش کرد.از این کارش خوشم نیومد اما سخت نگرفتم.به فرد نزدیکش گفت:
- نقشه بعدی رو اجرا کنید.تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش