• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سِرِ پنهان | سعید371 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع saeed371
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 1,196
  • کاربران تگ شده هیچ

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دوباره ترس شدیدی وجودمو فراگرفت.آخه چکار کردم که این همه زجر بکشم؟به گوشه‌ای ترین فضا رفتم تا دیده نشم.اما با باز شدن در،فردی با زره طلایی رنگ وارد شد.بعد از مکث منو دید وبه سمتم اومد.تا دستش بهم خورد جیغ بلندی زدم اما اون منو به وسط اتاق پرت کرد.درد شدیدی تو کمرم پیچید.اما در اون شرایط معنی نداشت.چشمم به اون مرد بود که شمشیرشو درآورد وخواست حمله کنه فریاد بلندی زد.ناگهان نقش زمین شد وپشت سرش چندین نفر سیاهپوش ایستاده بودند.کسی که اونو کشت به سمتم اومد وپرسید:
- شاهزاده ریتا تو هستی؟
از ترس فقط سرمو تکون دادم.حس کردم اونا به من آسیبی نمیرسونن.به سمتم اومد.دستمو گرفت واز جام بلند شدم.منو نزدیک خودش کرد.از این کارش خوشم نیومد اما سخت نگرفتم.به فرد نزدیکش گفت:
- نقشه بعدی رو اجرا کنید.تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
با شنیدن صدای در به سخنی از روی زمین بلند شدم.لعنتی!داشت خوابم می‌برد.اما با شنیدن صدایی که مدتها منتظرش بودم خواب از سرم پرید.
- ریتا،دختر عزیزم.
با اینکه چهرش مشخص نبود اما مطمئن بودم این صدای پدرمه که در چارچوب در ایستاده بود.ناخود آگاه بغضی روی گلوم نشست.به سختی گفتم:
- پدر.اومدی؟
نزدیکم شد ومنو در آغوش گرفت.با اینکار دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم وگریه‌هام شروع شد.
- آره دختر عزیزم.ببخشید دیر شد.نمی‌خواستم چنین اتفاقاتی برات بیوفته.
ولی من همچنان گریه می‌کردم ودلم نمی‌خواست حرفی بزنم.چون بعد از مدتها،به پشتوانه‌ام رسیدم.دیگه احساس ناامنی نمی‌کردم.آرامش داشتم.از آغوشش بیرون اومدم:
- دلم براتون تنگ شده بود.
بوسه ای روی پیشونی‌ام زد وگفت:
- ماهم دلمون برات تنگ شده.مادرت خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- درراه هستند. به زودی می‌رسند.
مارتا سرش و تکون داد.و آهسته به سمت عمارتش راه افتاد.
***
ریتا
طی این چند روز با اینکه رفتار خوب و مناسب تری داشتند، اما باز هم راحت نبودم. نمیدونم چرا اما احساس خوبی نداشتم. جدا از همه چیز تنها یک مورد با بقیه فرق داشت، شکوه وعظمت این قصر بود که منو به وجد میاورد. عمارت های بسیار زیبا به همراه معماری جذاب، تزئینات مناسب، باغ های کهنسال و...هیچ نقصی در اون پیدا نمی‌شد. عمارت مهمانی که به من اختصاص دادند، دارای یک باغ مجلل به همراه ساختمان دوطبقه دارای ستون های نقش شده بود که بسیارازش خوشم اومد. فضای کاملا آرامبخشی بود. از فکرم خندم گرفت. تا چند مدت پیش از این نوع زندگی خسته شده وبه دنبال هیجان بودم. اما الان به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز بهتر از زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- این عمارت بزرگ مخصوص اقامت بزرگ خاندان هست. عمارت بانو مارتا.
سرمو دوباره به سمت عمارت برگردوندم. در ورودی عمارت دو مجسمه‌ی عظیم به شکل شیر قرار داشت. بعد از عبور از راهرو به باغ بسیار قدیمی و سرسبز رسیدم که عمارت بعد از باغ قرار داشت. چشمم به آلاچیق بسیار بزرگی افتاد که در سمت راستم بود. به سمتش رفتم. آلاچیقی با سقف مخروطی شکل که لبه‌هاش با گل‌های صورتی تزئین شده بود. با صندلی که به شکل دایره قرار داشت ومیزی وسط آن بود. به شدت شیفته‌ی منظره شده بودم. با صدای آهسته گفتم:
- واقعا زیباست.
این باغ منو به یاد قصر خودم انداخت. چقدر از این باغ خوشم اومده بود. نفس عمیقی کشیدم. دوست داشتم ساعت‌ها عطر خوشبویی که از گل‌ها ساطع میشد رو بو کنم؛ اما حیف فرصتی نبود که بخوام اینجا بشینم. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
روز بعد
با بی حوصلگی نزدیک ورودی عمارت ایستاده ومنتظر بانو دروتی بودم.از اونجا که از خاندان نبودم نمی‌تونستم به استقبالش برم.نگاه دیگه‌ای به ظاهرم انداختم.بعد از اینکه مطمئن شدم نقصی وجود نداشت،سرمو بالا اوردم که سارا رو دیدم که باعجله به سمتم اومد:
- بانوی من،بانو دروتی دارن به اینجا میان اما..
ابروهامو بالا انداختم:
- اما چی سارا؟مشکلی بوجود اومده؟
قبل از اینکه حرفی بزنه فریاد گوش خراش زنی نزدیک می‌شد. انگار ازموضوعی عصبانی بود.چون نزدیکتر که شد صدا واضح تر به گوشم رسید.
- اون پیرزن پررو چطور جرات کرد به من توهین کنه؟
خواست حرفی بزنه اما با دیدن من سکوت کرد.سعی کرد خودش رو خونسرد جلوه بده.وموفق هم شد.از سرعت تغییر حالتش خندم گرفته بود.اما جلوی خودمو گرفتم.از پله های عمارت بالا اومد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
شب فرا رسید و محیط قصر،در سکوت به سر می‌برد.ادوارد نمی‌خواست کسی از اعمالش باخبر بشه،پس مجبور شد شب عمارت رو ترک کنه.او پادشاه آینده‎ی فاسلیس بود واجازه نمیداد دیگران اونو تحت کنترل داشته باشند.بعد ازمدتی اعلام خواب کرد و به ندیمه های عمارتش دستور داد هیچکس اجازه ورود به عمارت رو نداره.سپس، مشغول تعویض لباسش شد.مدتی بعد،کارول مخفیانه داخل شد وبا صدای آروم گفت:
- سرورم همه چیز آمادست.ایشون رو داخل کلبه‌ی خارج از قصر قرار دادیم حالا منتظر دستور شماییم.
سرش رو تکون داد وشنل مشکی رنگش رو پوشید.او بعد از ورود به قصر، در صندوقچه‌ی شخصی تد جکسون،نقشه هایی رو پیدا کرد که همگی نشون دهنده‌ی وجود راه مخفی در قصر بود.او با خیال راحت میتونست از قصر خارج شه بدون اینکه کسی بویی ببره.از طرف دیوار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
هرکس مشغول صحبتی بود.این وسط من وپدرم ساکت نشسته بودیم.پدرم همچنان چهرش در هم بود وبه کسی توجه نمی‌کرد.داشت حوصلم سر می‌رفت که ناگهان،یکی از دختران جوان،از روی صندلی بلند شد وبه طرفم اومد.
- سلام اسم من دیاناست .من خواهر پادشاه ادوارد ودختر بانو دروتی هستم.خوشحالم که شمارو می‌بینم.
ابروهامو بالا انداختم.چهره‌ی بسیار جذابی داشت.چشمانی سبز رنگ با صورت پر داشت.به همراه بینی پهن اما خوش فرم اونو زیبا نشون میداد.کاملا شبیه مارتا بود.بدون شک نسبت خواهر وبرادری که با ادوارد داشت،تعجب آور بود.
به هر حال سعی کردم لبخندی بزنم وگفتم:
- ممنونم ازتون.اسم منم ریتاست.شاهزاده‌ی فریگیه.
دختر خوبی به نظر میومد.در چشماش اثری از حیله ونیرنگ نبود.برخلاف بقیه اعضای خانواده که انسان های مرموزی بودند.ناگهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saeed371

saeed371

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
24/1/19
ارسالی‌ها
1,521
پسندها
8,725
امتیازها
28,673
مدال‌ها
16
سن
23
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
با پدرم به سمت عمارت مهمان رفتیم.پدرم با لحن بسیار جدی گفت:
-ریتا ازت می‌خوام تو این چند روز باقی‌مونده با هیچکس صمیمی نشی.می‌خوام بدون دردسر به سرزمین خودمون برگردیم.
با تعجب گفتم:
- من که نمی‌خوام کاری کنم پدر جان. شاهزاده دیانا دعوتم کرده نمی‌تونم دعوتش رو رد کنم.
سعی کردم ب لحن مهربون و گرم متقاعدش کنم:
-پدر جان خیالتون ازبابت من راحت باشه.من حد وجایگاهمو می‌دونم.
کمی مردد بود ومی‌خواست حرفی بزنه.اما پشیمون شد وبه سمت عمارتش رفت.سارا نزدیکم شد وپرسید:
-بانوی من،برنامتون چیه؟
مکث کردم و گفتم:
-اول میرم به دیدن اون دختر تا ببینم چجور آدمیه.میتونم ازش استفاده کنم یا نه.بعد باید به فکر راهی باشم تا از قصر بیرون برم وبا اون ندیمه صحبت کنم.
به سمت قصر دیانا راه افتادم و مسیر طولانی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : saeed371

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا