• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عذاب (جلد دوم بعد تاریکی) | کار گروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mozafar.T
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 2,294
  • کاربران تگ شده هیچ

Mozafar.T

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/1/21
ارسالی‌ها
210
پسندها
1,909
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
عمارت خلیل مصطفی درست وسط یک زمین چند هزار متری بنا شده است. دور تا دور این زمین با دیوار احاطه گردیده و روی دیوار بالاترین سیستم‌های امنیتی و مداربسته کار گذاشته شده است. گوشه و کنار حیاط باغ‌ها و باغچه‌های زیادی دیده می‌شود. با مشاین به سمت روبه‌رو که عمارت سفید رنگ قرار دارد رفتیم. کاخ روبه‌رو دارای سه طبقه و بسیار بزرگ است. درب ورودی کاخ به شدت توسط نگهبان‌های اسلحه به دست حفاظت می‌شود. من و داوود پیاده شدیم و خدمتکاری برای گرفتن سوئیچ به سمت ما آمد. به زبان ترکی گفت:
- خوش آمدید جناب، میشه سوئیچ رو لطف کنید تا ماشین رو به پارکینگ ببرم.
سوئیچ را به او دادم. وارد عمارت شدیم. به دلیل تجاری بودن مهمانی جمعیت کمی رد مجلس حضور دارند. تعداد آن‌ها نهایتاً به صد نفر می‌رسد. موزیک ملایم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mozafar.T

Mozafar.T

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/1/21
ارسالی‌ها
210
پسندها
1,909
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
مشغول صبحت راجب ریزه‌کاری و جزئیات کار بودم که داوود تلوتلوخوران از راه پله بالا آمد. از قیافه‌ش معلوم است که کاملاً مدهوش شده و تعادلی روی خود ندارد. تا من را دید با صدای بلند داد زد:
- تک برادرم وحید، بیا با هم نوشیدنی بزنیم.
همه‌ی نگاه‌ها به سمتش چرخید. با سر به داوود اشاره کردم تا آرام بگیرد. انگشت شستش را به نشانه‌ی اوکی‌م بالا آورد و به سمت دختری که لباس مجلسی کرم رنگ به تن داشت رفت. سن دختر تقریباً به ۲۴ یا ۲۵ می‌خورد و موهایش بلند است. داوود به دختر نزدیک شد. دختر با اکراه به او نگاه کرد. آن دو مشغول صبحت شدند و من هم برنامه‌ی خود را از سر گرفتم. خلیل تقریباً قانع شده است و چیزی تا جوش خوردن معامله نمانده که با صدای سیلی و فریاد عصبانی دختر سکوت سالن را فرا گرفت. داوود دست خود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mozafar.T

Mozafar.T

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/1/21
ارسالی‌ها
210
پسندها
1,909
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
داوود روی صندلی خواب رفت. به قیافه‌ی وحشتناک و پر از استفراغش نگاه کردم. کاش او را نمی‌آوردم. با این کار قدم‌های زیادی را برای رسیدن به رویایم از دست دادم. دوست دارم او را از ماشین بیرون بیندازم و چندین بار از روی بدنش رد شدم تا با آسفالت یکی شود.
***
یک ساعت بعد:
داوود را روی تخت خوابش پرت کردم، نه لباسش را عوض کردم و نه کفشش را در آوردم. با همان صورت استفراغی رهایش کردم. به سمت اتاق خودم رفتم. خیلی عصبانی هستم. اگر آن کار می‌گرفت اسم و رسمی برای خودم در می‌کردم. حسرت فایده ندارد. باید یک فکر اساسی بکنم. شاید ایده‌ای به ذهنم برسد تا بتوانم دوباره با خلیل معامله کنم. با همان لباس روی تخت دراز کشیدم. عجب روز گندی بود. به انگشتر قدرت نگاه کردم. یکی از محدودیت‌های انگشتر این است که اگر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mozafar.T

Mozafar.T

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/1/21
ارسالی‌ها
210
پسندها
1,909
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
از شدت درد و خون‌ریزی کف ون پیچ‌وتاب می‌خوردم. زمان از دستم در رفته است و انگار یک عمر می‌شود که زخمی شده‌ام. نسبت به انسان‌های عادی بدن قوی‌تری دارم که به لطف انگشتر از دست رفته‌م است؛ ولی با وجود این قو‌ی‌بودن تحمل درد خیلی دشوار است. اگر یک انسان عادی بودم با این همه خونی که از دست داده‌ام تا الان باید بی‌هوش می‌شدم. صدای جیغ ترمز باعث شد تا از فکر بیرون بیایم. آن‌ها من را به داخل محیطی شبیه به کارخانه‌ی گوشت بردند. به گمانم این‌جا انبار باشد؛ چون دما به شدت پایین و گوسفندهای پوست زده‌شده توسط قلاب از سقف آویزان هستند. ارتفاع سقف کوتاه است. این‌جا پر از گوشت گوسفند، ران گاو آویزان شده و دل و قلوه است. جسد گوسفندی را از قلاب جدا و من را به جایش به قلاب بستند. از درد فریاد زدم. استخوان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mozafar.T

Mozafar.T

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/1/21
ارسالی‌ها
210
پسندها
1,909
امتیازها
11,713
مدال‌ها
8
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
الان بیش‌تر از همیشه دلم برای مظفر و دیوانه بودنش تنگ شد. کاش بود تا با قدرت تاریکی‌اش خلیل و افرادش را نابود می‌کرد. خلیل برایش عددی حساب نمی‌شد؛ ولی برای من و داوود حکم قاضی مرگ را دارد. خلیل که سکوت من را دید عصبانی‌تر شد و رو به افرادش گفت:
- زود باشین احمق‌ها وسیله‌های مخصوص من رو بیارید.
وسیله‌های مخصوص؟! این دیگر چه کوفتی است. حدود ده دقیقه یا کم‌تر سه نگهبان با چند وسیله‌ی وحشتناک وارد سالن شدند. یک اره‌ی نواری دو طرف بزرگ (اره‌ای که دونفر به صورت همزمان درخت می‌برند)، مقداری طناب، دهان‌بند و چند وسیله‌ی شکنجه‌ی دیگر. موهای تنم سیخ شد. خلیل گفت:
- این‌ها وسیله‌ی مخصوص من هستند من فقط با آدم‌های عوضی این کار رو می‌کنم. تو و رفیقت آبروی دختر من رو بردین و معصومیتش رو ازش گرفتید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mozafar.T

Kuhiyar

مدیر بازنشسته موسیقی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/5/21
ارسالی‌ها
1,568
پسندها
10,252
امتیازها
35,373
مدال‌ها
22
سطح
20
 
  • #26
***
فصل سوم (نور زندگیم)
مرد شنل‌پوش

2 سال قبل

تنها کاری که تونستم انجام بدم، این بود که بعد از کنار زدن اون موجودی که شنل قرمز به تن داشت، خنجر رو از کمر مظفر بیرون بیارم و بهش بگم: «مظفر برو، فرار کن». مظفر با تمرکز کردن چشم‌هاش رو بست و لحظه‌ای بعد ناپدید شد. من موندم و موجودات ماورائی. تعجب رو می‌شد در چشم‌های همه‌شون دید.
با دستور هردان و مرد شنل قرمزی همه‌ی موجودات به سمتم حمله‌ور شدن. حتی نپرسیدن که کی هستم و از کجا پیدام شد. البته خوبه که نپرسیدن؛ خودمم نمی‌دونم دقیق کی هستم.
یکی از موجودات به سمتم سنگی پرتاب کرد که با قدرتی که از وقتی یادمه داشتم سنگ رو در هوا معلق نگه‌ داشتم و بعد به سر خود اون موجود بدریخت انداختم. از پشت شمشیری رو کسی وارد کتفم کرد. دردش تا مغز استخوانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kuhiyar

Kuhiyar

مدیر بازنشسته موسیقی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/5/21
ارسالی‌ها
1,568
پسندها
10,252
امتیازها
35,373
مدال‌ها
22
سطح
20
 
  • #27
چند لحظه مکث کردم؛ بعد بهش گفتم:
- تو کی هستی من رو کی به این‌جا آورده؟ زن با خونسردی تنها صندلی‌ای رو که در اتاق بود کشید، نزدیک تخت گذاشت و نشست شروع کرد به حرف زدن:
- من تو رو در راه برگشت از روستای پدریم پیدا کردم. کنار جاده افتاده بودی و غرق در خون بودی. فکر کردم حیوان وحشی چیزی بهت حمله کرده. به سختی تو رو تا داخل ماشین آوردم. بعد به بیمارستانی که مشغول به کار هستم رسوندم. حالت خیلی بد بود خیلی خون از دست داده بودی و تقریبا تموم بدنت تیکه‌پاره شده بود. فکر نمی‌کردم زنده بمونی. الان یک هفته است که بی‌هوش بودی و خب مسئولیت شما بر عهده‌ای من بود چون من تو رو به اینجا آوردم. بین وسیله‌هات هیچ آدرس و یا شماره تلفن چیزی نبود تا بتونم با یکی از آشنایانت تماس بگیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kuhiyar

Kuhiyar

مدیر بازنشسته موسیقی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/5/21
ارسالی‌ها
1,568
پسندها
10,252
امتیازها
35,373
مدال‌ها
22
سطح
20
 
  • #28
در حال خواب و بیداری بودم که حس کردم یکی دستش رو گذاشت رو بازوم. چشمام رو به شدت باز کردم و پدرم رو دیدم که صورتش ژولیده‌تر از هر وقتی شده بود. به تنها چشمی که داشت نگاه کردم. با چشم زردرنگش به چشم‌هام خیره شد. بعد از چند لحظه به حرف اومد.
گفت:
- از تو این توقع رو نداشتم.
دستش رو بالا آورد. در دستش یک پارچه‌ای مشکی رنگ کهنه بود. بازش کرد، خنجری رو بیرون آورد. نمی‌دونستم می‌خواد چیکار کنه؛ ولی مطمئن بودم هرکاری که است به‌نفع من نیست. خنجر رو بالا آورد دقیقاً بالای سرم نگه‌ش داشت.
گفت:
- اینو می‌بینی؟
- این چیزی است که باهاش میشه قدرت هر موجودی رو ازش گرفت. دقیقاً یکی مثل خنجری که باهاش قدرت مظفر رو گرفتند.
پدرم ادامه داد:
- من باید قدرت‍ت رو بگیرم.
با چشمای گشاد شده به پدرم نگاه کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuhiyar

Kuhiyar

مدیر بازنشسته موسیقی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
23/5/21
ارسالی‌ها
1,568
پسندها
10,252
امتیازها
35,373
مدال‌ها
22
سطح
20
 
  • #29
چنددقیقه بعد همون زن اومد در رو آروم باز کرد و داخل شد.
گفت:
- سلام به‌هوش اومدی. حالت چطوره؟
گفتم:
- چه اتفاقی افتاده بود؟
زن نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یکی از پرستارها وقتی وارد اتاقت میشه. می‌بینه که زخم‌های روی بدنت خون‌ریزی کرده و رنگت پریده. دکتر محمدی رو باخبر می‌کنه و بعدش به من اطلاع دادند. وقتی اومدم دیدم بی‌هوش بودی کارای لازم رو دکتر محمدی انجام داده بود. منتظر بودیم به‌هوش بیایی.
عمیق به چشم‌هام خیره شد. ادامه داد:
- آشنایی نداری که بیاد دیدنت؟ یا که نمی‌خوای بگی چه بلای سرت اومده؟
نمی‌دونستم بهش چی بگم. هنوز با کاری که پدرم باهام کرده بود کنار نیومده بودم.
پرسیدم :
- چه‌موقع از این‌جا مرخص میشم؟
گفت:
- هروقت که زخم‌هات خوب بشه و بتونی رو پاهات بایستی. حدود دوسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kuhiyar

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 9)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا