- ارسالیها
- 672
- پسندها
- 3,309
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #11
خون و اشک درون چشمهایم خشک میشود. نمیبینم. وای یا پیغمبر! کور شدم. گیج و منگ هستم. حس میکنم مانند الاغی که در جنگ برای باز کردن میدان مین استفاده میشد پا روی مین گذاشتهام. صدایی از گلوی نیمپزم بیرون نمیآید؛ ولی هنوز حس میکنم. همهچیز را حس میکنم. دمای هوا پایین میآید. تق! فرق سرم با سنگ محکمی که با آن برخورد میکند شکافته میشود. صبر کن ببینم؛ الان که شکنجهگری اینجا نیست. تق، تق، تق، سنگ پشت سنگ به بدن سوختهام برخورد میکند. تازه دو هزاریم میافتد، اینها سنگ نیست، سرد است و خیس، تگرگ. باران و رعد جای خود را به تگرگ استخوانشکن میدهد. به قرآن قسم بزرگیشان به اندازهی پرتقال تامسونی است. زوزهها دوباره به هوا میرود. جهنمیان زار میزنند، اینجا است که شاعر میگوید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر