متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ئاوان | مسیحه.چ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع masihe.ch
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 133
  • بازدیدها 3,062
  • کاربران تگ شده هیچ

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #11
- اونوقت من بخت کج تا شازده بیاد خواستگاری و شناسنامه سیا کنه کلی پول دعا نویس و رمال دادم.
از حرف بهار آب دهانش را با ترس بلعید و به سعید چشم دوخت که با دهانی باز و پیتزای نیمه مانده در دهانش به دخترک می‎‌‌نگریست، بهار دوباره داشت هست و نیست قبل از ازدواج‌شان را بی‌سانسور طبق کشان می‌کرد، انگار از جان خود سیر شده‌ بود یا اخبار درون روزنامه‌ها را پاک از یاد برد. بر عکس او ئاوان انگشتان یخ زده از نگاه سعید را در هم چلاند و به تیتر بزرگ جلوی چشمان قرمز سعید که عقب جلو می‌رفت فکر می‌کرد (رمالی که از دختران جوان سوءاستفاده می‌کرد.)لبش را نامحسوس گزید و با ابرو به سعید اشاره زد.
- بد نیست یکم خود دار باشیا.

چشم غره‌ای نثارش کرد. هنوز هم نگران سوتی‌های کوچک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #12

چه آبرودار است این مرد، ئاوان با حرف سعید که برای دیدنش بر صندلی آویزان بود، سر بلند کرد. سعید برای رسیدن به بهار مدیون کمک های ئاوان بود و او نیز همچون برادر پشتیبانش. چه آن زمان که برایش ناشناخته بود و چه حالا که از آشنا هم آشناتر میزد. سال پیش که برای چشیدن مزه دهان بهار دست به دامان ئاوان شد، خوب به یاد داشت، همین‌طور مردانه و محکم از خواسته‌اش می‌گفت، نه دوستی می‌خواست نه رابطه‌ای زود گذر.
- بلند شو دختر آسمون به زمین که نیومده...فردا میریم ببینیم چیکار باید کرد...دیگه انقدرم هری پری نیست که...
با جمله آخرش دستش را در هوا چرخشی داد و با چشمکی که با لبان خندانش همخوانی داشت، او را به آمدن به جمع دو نفرشان تشویق کرد. ئاوان پاهای خسته‌اش را بر روی گلیم فرش قهوه‌ای وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #13

چشمان بی‌فروغش از دستمال مچاله میان انگشتان رنگی دخترک به چشمانش رسید. برایش عجیب بود، اما همین سوال برای او هم پیش آمده بود و دیدن سال تولد پرهام نیکنام کمی خیالش را راحت کرده بود. خیالی که با دیدن تاریخ طلاق حسرت هم به آن افزوده بود. سعید به حرف بهار خندید و با چرخاندن گردن، صورت قرمز ئاوان وخامت اوضاع دستش آمد. صدایی صاف کرد وخنده‌اش را خاموش. ئاوان با همان فک منقبضش جواب بهار را داد.
- نترس پیر نیست... سی و یک سالشه!.
باحرف ئاوان سعید به قهقه افتاد. دیگر بند کردن خنده اضافه کاری بود.
- وای چه پت و متی هستین شما... ئاوان تو توی اون گیری وری نشستی سن طرفم در آوردی؟
ئاوان آرنج دستانش را روی میز تازه تمیز شده گذاشت و چانه روی آنها به امانت نهاد، صورتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #14
ئاوان بی‌خیال ظرف سوخته شد، دکمه قهوه ساز را زد و بر چشم و ابرویی که بهار برایش لوچ کرده بود پوزخندی نشاند.
- خوب خانم علف... میشه یه مورد از اون همه هنرهاتون رو بگین که من کور توی این سه سال ندیدم؟
بهار روی صندلی جابه‌جا شد و پنجه‌های در هم فرو کرده‌اش را روی میز گذاشت و موج مکزیکی به ابروان هاشور خورده‌اش نشاند.
- خوبِ خودت میگی کور... اون کسی که باید ببینه دیده عزیزم!
ئاوان به روی صندلی روبه روی آن دو نشست و به تب‌وتاب دست بهار چشم دوخت که بازوی سعید را به انحصار خود در آورده‌بود.
- اوه... شرمنده... اگه منظورت آقای بزِ...
با انگشت قدو بالای سعید را بالاو پایین کرد.
- اونم از وجناتش پیداست چیزی نتونسته پیدا کنه وگر نه تا الان صد دفعه عروسی رو به پا کرده بود تا این خانم با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #15
با سوالی که شنید به دنیای اوهام و خیالاتش پرواز کرد بین درختان گردوی باغ خان بابا و دیدارهای مخفیانه فراز و روژان دختر حسین خان شهسواری، روژانی که فراز را مشغول خود کرده بود و از عقل غافل. به یاد خباثت‌هایش افتاد، نامه‌های عاشقانه‌ایی که میان راه در دست ئاوان پاره می‌شد، خراب کردن قرارهای دو نفر آن دو.
به دستانش نگاه کرد که آن روزها همیشه زخمی و ورم کرده بود، آن هم بابت بالا رفتن از درخت گردوی بزرگ باغ و پرتاب ثمره‌هایش بر سر آن دو، زمانی که کارشان به کارهای باریک می‌کشید و فراز خواهان طعم خط خنده روژان می‌شد. او ندیده می‌دانست چشیدن این طعم یعنی محو شدن عقل و دین برای فرازاحتشام، پسر عموی بد قیافه و شلخته‌اش، حتی با آن جوش‌های بلوغ و دماغ بادکرده و صدای که به قول عمو هیمن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #16
خوب به یاد داشت چگونه فراز دستان سیاه از پوست گردویش را به روی شکم طبله کرده‌اش مالید و لبانش محل طواف زبان خشک از آبش شد. همان روزی که کاسه آش نیمه پر سهمیه‌اش جواب‌گوی صدای برخواسته از شکمش نبود و در دو دو تا چهارتاهای شکمش آن کاسه آش گم شد و بی برکت. همان روزی که ذره خانوم‌جان کمَش بود و او برای ذرات بیشتر هل‌هل میزد. هنوز صدای عمو هیمن در گوشش سیلی میزد.
-کارد بخوره به اون شکمت بچه... به جای یللی‌تللی ببین گردوها کجا میوفتن برشون دار تو علفا گم شن دیگه نمیشه پیداشون کردا!
قطرات عرق از پیشانی بلند هیمن پسر بزرگ شبیر خان قِل خورد و زیر چانه‌اش مرداب ساخت و دستان تنومندش چوب را بر شاخه‌های درخت گردو حواله کرد تا از گردوهای چربی زده دل کنند. آنها نیز بی‌انصافی می‌کردند و بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #17
سعید با پوزخندی که بر لب داشت قهوه تلخش را یک نفس سرکشید.
- فردا میریم اون دفتر خونه‌ای که ثبت احوال آدرسشو بهت داده... زیاد فکر نکن.
ئاوان در ذهن هیچ کدام از دل مشغوله‌های که در ذهن سعید وبهار بالا و پایین می‌پرید نداشت تنها به یک موضوع می‌اندیشید که این پرهام خان نیک نام راچگونه متقاعد کند بر فسق طلاقی که ازدواجش هم ربطی به او نداشت.
- هوی یارو کجایی؟
بهار دستش جلوی چشمان مات ئاوان تکان می‌خوردو ئاوان بی‌خبر از او در فکرهایش می‌لولید. فکرهایی که پایه قانونی نداشت و در جهت گول زدن و بی‌شک حرص دادن ودور زدن شبیر احتشام پدر بزرگ پدریش که با آن وکالت تامی که از پسر کوچکش هیرش احتشام داشت اینده دخترش ئاوان را سر انگشتان لرزانش می‌چرخاند.
-‌ هان... .
- میگم کجایی به چی فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #18
ئاوان بی‌توجه به لودگی بهار پاهایش او را به سمت معاملات ملکی کنار دفترخانه کشاند. کنکاش گرانه به مردی که پشت میز امپراطوریش تکیه داشت، نگاه کرد. گوشی موبایل بر دست داشت و هرازگاهی صدای قهقه مستانه‌اش به بیرون از مغازه می‌رسید. کنار چهار چوب در ایستاد و منتظر ماند تا تلفن از گوش‌هایش جدا شود و او بتواند از ساختمان بسته و پارچه سیاهی که بر روی تابلویش خورده بود، بپرسد. مرد با دست دیگرش برای ورود اشاره زد و مبل چرم روبه‌روی میزش را نشانه رفت. با امتناع ئاوان به فرد پشت خط نگه داشتن گوشی را گوشزد کرد و رو به ئاوان کرد.
- امرتون؟
لحن لاتی و سیبیل پر پشت بالای لبش ئاوان رااز تصمیمی که برای داخل نرفتن گرفته بود، راضی کرد.
- با این دفتر خونه کار داشتم اما با... .
مرد سیبیلش را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #19
تک ابرو بالا داد و بر روی میزش خم شد.
- از قضا حاج حشمت هم اون موقع توی دفترخونه تنها بوده وقتی پسرش میاد با جنازه پدرش روبه رو میشه... هنوز چیزی معلوم نیست اما پلیس در دفترخونه رو تا تحقیقات پُلم کرده!
دهان باز مانده بهار و نگاه متعجب سعید ترقیب کننده مردک شد.
- البته به حاج حشمت نمیومد اهل اینجور نون خوریا باشه خدا بیامرز اهل خدا و پیغبر بود... ‌.
بینی عمل کرداش عجیب با شخصیت و سیبیل کلفتش تناقص داشت، چینی بر آن نهاد.
- من که میگم کار شاگردشه... (نفسی عمیق کشید)در هر صورت یه مدتی دفتر خونه بستست تا ببینن چی میشه... شاگردحاجیم تو بازداشتگاه... .
شانه بالا انداخت انگشت زیر بینی کشید.
- چراشو نمیدونم اما مثل اینکه از این جور خلافا زیاد داشتن... توی این دو روز شما دهمین نفرین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

masihe.ch

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
415
پسندها
5,886
امتیازها
21,413
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #20
بیتابی بهار و خشم سعید یک سمت ماجراست و غم واندوه دخترک ماجرایی دیگر. سد مقاومت ئاوان فرو ریخته بود، صورتش از باران چشمانش شسته می‌شود. با حالی درمانده وشانه‌هایی خمیده دربین خیابان شلوغ ساعت‌ها پرسه زد و بی‌توجه به گذر آدمها و عابران، و صدای ساز و دهولی که از گوشی درون کیفش می‌شنید. خسته و بی‌جان گوشه‌ای بر روی پله‌ای کم ارتفاع نشست. بی‌آن که بداند در کدام نقطه از این شهر بزرگ رها مانده. و به تنها راهی که برایش مانده بود فکر می‌کرد، آن هم توافق با فراز، در قبال بخشیدن سه دانگی که با ازدواج با او از باغ گردو نسیبش می‌شود، آن اسم را نادیده انگارد و این راز مخوف بینشان بماند. دست در کیفش کرد و بی‌توجه به آب نداشته قرصی را بلعید شاید دردی که در جانش رخنه کرده آرام گیرد و او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : masihe.ch

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا