کرسی را یادتان هست؟
نه سرما سرمای آن روزهاست، نه حال ما مثل گذشتهست
ما گول خوردیم.
فکر کردیم گوشی هوشمند دست بگیریم و با انگشت تصویرهای حیرتانگیز را جابهجا کنیم همه چیز سادهتر و هیجان انگیزتر میشود.
ولی گیر افتادیم.
زمان از دستمان در رفت.
همه چیز سختتر شد.
دلم برای حیاطی که نیست...
مادربزرگی که نیست...
برای آب و جاروهای بعد از ظهر تنگ میشود
برای شب دور هم خوابیدن تا دیروقت حرف زدنمون تنگ میشه
دلم برای اتاق رختخواب ها، بازی های زیر راه پله تنگ میشه
دست میکشم روی دیوار
سرم را بلند میکنم شاید مادربزرگم پشت پنجره بیاید،
شاید برایم گوجه سبز خریده باشد،
انار دانه کرده باشد, شاید...
روزگارای قدیم مثل حالا درد نبود
قدیما یادش بخیر این همه نامرد نبود
قدیما گرمی. بازار دلا. گنج نبود
ساحل محبت زندگیمون رنج نبود
قدیما خدا میدونه که چقدر سادگی بود
قسم نان و نمک آخر مردانگی بود
قدیما محبتو. معرفتش. مقدسه
ولی حالا چی بگم که آخرای نفسه
هرکی فکر خودشه نه یاورو .دادرسی
هرچی فریاد کنی. به انتها. نمیرسی
قدیما یادش بخیر . . .
تو خونه ی ما همیشه ی خدا شیلنگ به شیر آب وصله،چون مادر مدام در حال آب و جارو کردن،هر صبح که بیدار میشی میبینی بلهههه،حاج خانوم حیاط و شسته و کوچه رو آب و جارو کرده،پله های زیر زمینو جارو زده،درخت انجیر و آب داده،صبحونه رو آماده کرده ،نون تازه گرفته ،پدرمم از پیاده روی شیش صبحش برگشته ،دوتایی خیلی عشقولانه صبحونشونو خوردن ......حالا ما تازه یکی یکیمون داریم بیدار میشیم....