به بستر افتم و مردن کنم بهانهی خویش
به این بهانه مگر آرمت به خانهی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو به داغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
کلید گنج سادت به دست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانهی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانهی خویش
مرو که سوز "فغانی" بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانهی خویش