شاعر‌پارسی اشعار نادر نادرپور

  • نویسنده موضوع Mobina.yahyazade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 126
  • کاربران تگ شده هیچ

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
در خواب های تیره ی افیونی ام
شبی او را شناختم
او شعله ی پریده ی یک آفتاب بود
چشمی به رنگ آبی سیر غروب داشت
در چشم او هزار نوازش به خواب بود
او را شناختم
از نسل ماه بود
اندامش از نوازش مهتابهای دور
رنگی به رنگ صبح بلورین، سپید داشت
زلفش چو دود مشکی شب ها، سیاه بود
او را در آن نگاه نخستین شناختم
اما نگاه منتظرم بی جواب ماند
بر من نگاه کرد و نگاهش ز من گذشت
این آخرین امید، چه ناکامیاب ماند
او را شناختم
همزاد جاودانی من بود و نام او
چون نام من به گوش خدا آشنا نبود
می خواستم که بانگ برآرم: بمان بمان
اما در آن سکوت خدایی، صدا نبود
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
چو می خواهم که نامت را نھانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنھای مرا در نامه ی پیشین
سخنھایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه ، عهد خویش فراموش می کنی

آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر ، یکسره خاموش می کنی

هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی

ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی

راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی

گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی

ای ماه !‌ رخ مپوش که چون شب ، دل مرا
در سوگ هجر خویش ، سیه پوش می کنی

ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی

گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
ای آنکه از دیار من آخر گریختی
چون شد که از تو باز نیامد نشانه‌ای؟
از بعد رفتنت نشناسم جز این دو حال
رنج زمانه‌ای و گذشت زمانه‌ای

در کوره راه زندگی‌ام جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید

افسوس! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون‌شد که یک‌نظر نفکندی به سوی من؟
می‌خواستم که دوست بدارم تورا هنوز
زیرا به غیر عشق نبود آرزوی من

بیچاره من، بلازده من، بی پناه من
کز ماجرای عشق توام جز بلا نماند
از من گریختی و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
افسوس ، ای که بار سفر بستی
کی می‌توانم از تو خبر گیرم؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم؟

دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه‌ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه‌ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند

گر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست

آری ، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی

چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند

اینک تو رفته‌ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم

خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,662
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تو از کرانه ی خورشید می رسی ای دوست
پیام دوستی ات در نگاه روشن توست

بیا به سوی درختان نماز بگزاریم
که آرزوی سحرگاهشان دمیدن توست

به پاس آمدنت نامی از دمیدن رفت
به من بگو که دمیدن چگونه آمدنی است؟

مگر نه اینکه زمین از شکوفه ها خالی‌ست؟
پس آنچه نام دمیدن گرفت، دم زدنی‌ست

بیا به ساحل خاموش این کویر فراخ
نگاه کن که در اینجا عقابها خوارند

به من بگو که چرا بادها نمی جنبند؟
به من بگو که چرا ابرها نمی بارند؟
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا