داستان کودک داستان کودک در حسرت اسرار | کمند.j کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Kamand.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 7
  • بازدیدها 267
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کودک: 74
ناظر: Raha~r Raha~r

نام داستان کودک: در حسرت اسرار
نام نویسنده: kamand.j
ژانر: #فانتزی
گروه سنی: الف و ب
خلاصه:
ماجراجویی‌های جیمز پسربچه‌ی داستان ما از یه کنجکاوی شروع میشه بعد وارد یه جای عجیب با موجودات عجیب میشه بهتره بقیه‌ش رو خودتون بخونید و بفهمید جریان از چه قراره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

AMARGURA

مدیر آزمایشی شعرکده + نویسنده افتخاری
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
11/8/20
ارسالی‌ها
1,695
پسندها
33,465
امتیازها
61,573
مدال‌ها
35
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
1641969844765.png
"هوالقلم"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ داستان کودک خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
*☆ قوانین جامع تایپ داستان کودک کاربران ☆*

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان‌کودک به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡


درصورت پایان یافتن داستان کودک خود در تاپیک زیر اعلام کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
در یک روز بارانی که باران نم‌نم می‌بارید و قطره‌هایش بر پنجره‌ی اتاق می‌کوبید، پسرکی کنار پنجره نشسته و بیرون را نگاه می‌کرد. چشمان بادامی و خوش رنگش دانه دانه‌ی باران را دنبال می‌کرد و در دل خود تعداد دانه‌های باران را که به سرعت بر زمین بوسه می‌زدند، می‌شمرد. سوز سرما از لای درز پنجره به داخل خانه می‌خورد و تن ضعیف و نحیف جیمز را می‌لرزاند. پسرک سردش شد و خودش را در آغوش کشید و باز هم به نگاه کردن ادامه داد. در دل خود از این‌که یکه و تنها در خانه نشسته و کسی را ندارد. در یک آن هوس دوچرخه سواری در آن هوای غم‌زده و سرد را کرد. پس خود را حسابی پوشانید و بعد از برداشتن دوچرخه‌ی قدیمی‌اش که هدیه‌ی مادرش به او بود، از آن ویرانه بیرون زد. صدای شلپ و شلپ آب با هر رکاب جیمز بلند می‌شد و لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
جیسون پدر جیمز، صبح خیلی زود با صدای جیک جیک گنجشک‌ها چشمانش را از هم باز کرد. کمی گیج به اطرافش نگاه کرد که ناگهان یاد پسرکش افتاد با عجله از جایش بلند شد و به سمت اتاق پسرش دوید. به سمت تخت رفت، دستش را بر روی پیشانی جیمز گذاشت، وقتی مطمئن شد تبش قطع شده نفس راحتی کشید و به طرف آشپزخانه‌شان حرکت کرد. بعد از آماده کردن صبحانه‌ای هر چند کم برای بیدار کردن پسرش راهی اتاق شد. با دیدن چشمان باز جیمز، به طرفش دوید و او را در آغوش کشید و مهربان و آرام گفت:
- سلام به بهترین پسر دنیا. صبحت بخیر پسرکم.
جیمز لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشاند و گفت:
-صبح بهترین بابای دنیا بخیر.
ناگهان لب و لوچه‌ی جیمز آویزان شد. جیسون نگران پرسید:
- چی شد پسرم؟
جیمز با ناراحتی گفت:
- امروز هم تنها هستم. شما سرکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
همان‌طور که قدم می‌زدند پدرش ناگهان از قدم ایستاد، جلوی پسرکش زانو زد و با لحنی خوشحال گفت:
- بریم بستنی بخوریم؟
جیمز با خوشحالی و ذوق زده دستانش را به هم کوبید و گفت:
- بریم پدر جون.
آن دو با هم به کنار مغازه‌ی کوچکی رفتند. مغازه جای کوچکی برای مشتری داشت و بقیه‌ی مغازه پر بود از خوراکی و خوار و بار.
جیمز بستنی شکلاتی را از یخچال برداشت و برای پدرش هم یک بستنی وانیلی. بعد از حساب کردن پول بستنی‌ها، از مغازه بیرون زدند و به پارک روبه‌روی مغازه رفتند. روی صندلی‌ فلزی سفید رنگ نشستند تا بستنی‌شان را بخورند.
جیسون به جیمز نگاه کرد که یک دفعه خنده‌اش گرفت.
جیمز متعجب پرسید:
- چیزی شده پدر جون؟!
- پسرم چرا این‌جوری بستنی می‌خوری دور دهنت کلا شکلاتیه.
جیمز با دست کوچکش دور دهانش را پاک کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
جیمز مشتاق و کنجکاو به پدرش نگاه کرد. جیسون وقتی چشم‌های مشتاق پسرکش را دید زد زیر خنده و گفت:
- دیگه چه سوالی داری؟
جیمز انگشتش را به بهانه‌ی فکر کردن در دهانش برد و بعد از چند دقیقه پرسید:
- پدر چی می‌شد ما آدم قدمون مثل زرافه بلند می‌شد یا مثل ماهی زیر آب می‌موندیم و زندگی می‌کردیم؟
جیسون با لبخندی بر لب جیمز را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد، سپس جواب داد:
- ببین پسرم اگه ما مثل زرافه قد بلند و گردن بلندی داشتیم نمی‌تونستیم به راحتی از جایی رد شیم و اگه مثل ماهی بودیم خوب چون نمی‌تونیم زیر آب نفس بکشیم زنده نمی‌موندیم.
جیمز متفکر به رو‌به‌رویش و به بچه‌هایی که بازی می‌کردند، خیره شده بود.
بعد از گذشت چند دقیقه جیمز با خوشحالی غیر قابل وصفی گفت:
- پدر اجازه می‌دی برم بازی؟
جیسون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
جیسون بعد از حرف زدن با متصدی باغ وحش با قدم‌های بلند خودش را به جیمز رساند. جیمز همان‌طور که به میمون‌ها خیره شده بود، گفت:
- پدر میشه راجع به زندگی میمون‌ها برام بگی؟
جیسون از این همه علاقه‌ی جیمز نسبت به حیوانات مختلف به وجد آمده بود با هیجان خاصی گفت:
- میمون‌ها کمی شبیه ما هستند اما اونا به جنگل تعلق دارند. هر کاری کنی میمون‌ها هم تکرار می‌کنن. عاشق موز هستن و بالای درخت زندگی می‌کنن در حالی که انسان نمی‌تونه بالای درخت زندگی کنه یا از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگه بپره.
جیمز لبخند با نمکی زد و گفت:
- اونا خیلی بامزه‌اند.
جیسون موزی برداشت و رو به پسرش گرفت:
- می‌خوای بهشون موز بدی؟
جیمز سری تکان داد و موز را به آن‌ها داد. شوق عجیبی وجود جیمز را در خود گرفته بود. بعد از قفس میمون‌ها به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ryhneae

Kamand.j

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
15/4/22
ارسالی‌ها
9
پسندها
21
امتیازها
33
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نزدیک صبح جیسون با صدای گریه‌ی پسرکش از جا پرید، به طرفش پا تند کرد و او را در آغوش کشید.
موهای لخت و نرم‌اش را نوازش کرد و به آرامی گفت:
- چرا گریه می‌کنی پسرم؟
جیمز با هق هق و ناله جواب داد:
- دلم برای مامان تنگ شده.
جیسون صورتش را مقابل خود گرفت، خیسی چشمانش را پاک کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش کاشت.
- گریه نکن اگه گریه کنی مامانت ناراحت می‌شه درسته تو این دنیا نیست ولی تو قلب من و تو تا ابد زنده‌ست مگه نه؟
جیمز سرش را تکان داد و دوباره خود را به آغوش پدرش انداخت. با خواهش و التماس گفت:
- بابا برام قصه می‌گی؟
جیسون لبخندی به رویش زد و گفت:
- چرا که نه.
جیسون شروع کرد:
- روزی روزگاری زیر گنبد کبود تو یه جای خیلی دور یه مسابقه بین حیوونا می‌زارن. لاک‌پشت و خرگوش هم جزو شرکت کننده‌ها بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ryhneae
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا