فال شب یلدا

شاعر‌پارسی اشعار فروغ فرخزاد

Deleted

کاربر فعال
سطح
37
 
ارسالی‌ها
1,488
پسندها
26,293
امتیازها
61,573
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #1
فروغ فرخزاد
عصیان، بندگی.


بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
كز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از كوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
سينه سرد زمين و لكه هاي گور
 

Deleted

کاربر فعال
سطح
37
 
ارسالی‌ها
1,488
پسندها
26,293
امتیازها
61,573
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #2
فروغ فرخزاد
عصیان، زندگی.

آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم
نه به فكرم كه رشته پاره كنم
نه بر آنم كه از تو بگريزم
همه ذرات جسم خاكي من
از تو اي شعر گرم در سوزند
آسمانهاي صاف را مانند
كه لبالب ز باده ي روزند
با هزاران جوانه ميخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسيمي كه مي وزد در باغ
مي رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو كردم
نه در آن خوابهاي رويايي
در دو دست تو سخت كاويدم
پر شدم پر شدم ز زيبايي
پر شدم از ترانه هاي سياه
پر شدم از ترانه هاي سپيد
از هزاران شراره هاي نياز
از هزاران جرقه هاي اميد
حيف از آن روزها كه من با خشم
به تو چون دشمني نظر كردم
پوچ پنداشتم فريب ترا
ز تو ماندم ترا هدر كردم
غافل از آنكه تو به جايي و من
همچو آبي روان كه در گذرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Deleted

کاربر فعال
سطح
37
 
ارسالی‌ها
1,488
پسندها
26,293
امتیازها
61,573
مدال‌ها
56
  • نویسنده موضوع
  • #3
فروغ فرخزاد
عصیان، بعدها.

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستاني غبار آلود و دور
يا خزاني خالي از فرياد و شور
مرگ من روزي فرا خواهد رسيد
روزي از اين تلخ و شيرين روزها
روز پوچي همچو روزان دگر
سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها
ديدگانم همچو دالان‌هاي تار
گونه‌هايم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابي مرا خواهد ربود
من تهي خواهم شد از فرياد درد
مي‌خزند آرام روي دفترم
دست‌هايم فارغ از افسون شعر
ياد مي‌آرم كه در دستان من
روزگاري شعله ميزد خون شعر
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
 

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #4
.در غروبی ابدی.
- روز يا شب ؟
- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست
با عبور دو کبوتر در باد
چون دو تابوت سپيد
و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،
بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد
-سخني بايد گفت
سخني بايد گفت
دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود
سخني بايد گفت
چه فراموشي سنگيني
سيبي از شاخه فروميافتد
دانه هاي زرد تخم کتان
زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند
گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم
ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني
آه...
در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ
و نگاهم
مثل يک حرف دروغ
شرمگينست و فرو افتاده
- من به يک ماه ميانديشم
- من به حرفي در شعر
- من به يک چشمه ميانديشم
- من به وهمي در خاک
- من به بوي غني گندمزار
- من به افسانهء نان
- من به معصوميت بازي ها
و به آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #5
.نغمه درد.
در منی و اینهمه ز من جدا
با منی و دیده‌ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر

غرق غم دلم بسینه می‌طپد
با تو بیقرار و بی تو بیقرار
وای از آن دمی که بیخبر ز من
بر کشی تو رخت خویش از این دیار

سایهٔ توام بهر کجا روی
سر نهاده‌ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته‌ام هنوز
تا که بر گزینمش بجای تو

شادی و غم منی بحیرتم
خواهم از تو.... در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی‌خبر ز خویش
گشته‌ام اسیر جذبه‌های ماه

گفتی از تو بگسلم ... دریغ و درد
رشتهٔ وفا مگر گسستنی است؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است؟

دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ... مگر بخوابها به‌بینمت
غنچه نیستی که م**س.ت اشتیاق
خیزم و ز شاخه‌ها بچینمت

شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #6
.گم شده.
بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ
باورم ناید که عاقل گشته امگوییا (او) مُرده در من کاینچنین
خسته و خاموش و باطل گشته امهر دم از آیینه می پرسم ملول
چیستم دیگر ، به چشمت چیستم ؟
لیک در آینه می بینم که ، وای
سایه ای هم زآنچه بودم نیستم
همچو آن رقاصهٔ هندو به ناز
پای می کوبم ولی بر گور خویش
وه که با صد حسرت این ویرانه را
روشنی بخشیده ام از نور خویش
ره نمی جویم به سوی شهر روز
بی گمان در قعر گوری خفته ام
گوهری دارم ولی آن را ز بیم
در دل مردابها بنهفته ام
می روم … اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا … ؟ منزل کجا …؟ مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
(او) چو در من مرد ، نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #7
.اندوه پرست.
کاش چون پائیز بودم ... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشگ هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
 
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #8
.یادی از گذشته.

شهریست در کناره‌ی آن شط پُرخروش
با نخل‌های درهم و شب‌های پُر ز نور
شهریست در‌کناره‌ی آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه‌ی مرد پر غرور

شهریست در کناره‌ی آن شط که سال‌هاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه‌های ساحل و در سایه‌های نخل
او بوسه‌ها ز چشم و لب من رُبوده است

آن ماه دیده است که من نرم کرده‌ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
 
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #9
.وداع.

می‌روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه‌ی خویش
به خدا می‌برم از شهر شما
دلِ‌شوریده و دیوانه خویش

می‌برم، تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه‌ی عشق
زین همه خواهش بی‌جا و تباه

می‌برم تا ز تو دورش سازم
ز تو، ای جلوه‌ی امید محال
می‌برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می‌لرزد، می‌رقصد اشک
آه، بگذار که بگریزم من
از تو، ای چشمه‌ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه‌ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله‌ی آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست
می‌روم، خنده به لب، خونین دل
می‌روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی‌حاصل
 
امضا : آبی پَرَست؛

آبی پَرَست؛

هنرمند انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,475
پسندها
34,152
امتیازها
64,873
مدال‌ها
43
  • #10
.گُریز و درد.

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده است
این آتشین پُر از درد بی‌امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم، که داغ بوسه‌ی پر حسرت تورا
با اشک‌های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگه بخود آبرو دهم

رفتم مگو،‌مگو، که چرا رفت، ننگ بود
عشق من و نیاز تو سوز و ساز ما
از مرده‌ی خموشی و ظلمت، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم، که در سیاهی یک گور بی‌نشان
فارغ شدم از کشمش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده‌های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملانت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : آبی پَرَست؛

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا