مطالب جالب ایست قلبی|ترسناک

  • نویسنده موضوع •|DADA BUG|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 219
  • بازدیدها 5,718
  • کاربران تگ شده هیچ

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
964
پسندها
10,086
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #191
[188_اگه کنارم بود شاید این اتفاق برام نمی‌افتاد‌. شاید من سالم بودم نه اینکه بدن نداشته باشم. درسته...اون تقصیر نداره، خودم احضار کردم و حالا دارم تقاصش رو پس میدم. اگه اون شب احضار نمی‌کردم شاید اون جنه سرم رو جدا نمی‌کرد. شاید می‌تونستم بمیرم تا از این درد وحشتناک خلاص بشم... . ]
 
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
964
پسندها
10,086
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #192
[189_وقتی داشتم از محل کارم برمی‌گشتم، پام به یه چیز نرم خورد ولی چون تاریک بود چیزی ندیدم جز یه چیز سفید...چراغ قوه روشن کردم و دیدم یه تیکه گوشته. فکر کردم شاید اشتباه می‌کنم، جلوتر رفتم و دیدم یه سر اونجاست! دقت کردم دیدم سر خودمه، ولی من که زندم!]
 
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
964
پسندها
10,086
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #193
[190_مامانم تعریف می‌کرد می‌گفت چندسال پیش وقتی که 14 سالش بوده اون نصف شب حدودا ساعت های 1 به آب انبار قدیمی روستاشون رفت آب انبار خیلی تاریک بود و حدودا 50 تا پله می‌خورد و می‌رفت توی زمین می‌گفت همونجور که می‌رفتم جلو و فانوس دستش بود پاش به یه چیزی گیر می‌کنه و 5 تا پله رو قل می‌خوره و میوفته و فانوس می‌شکنه و دَبه‌ها به پایین قل خوردن. دستش درد می‌کرد ولی همچنان همونجور به راهش ادامه داد می‌گفت تقریبا به وسطاش رسیده بود که مامان‌بزرگم از بالا صداش زد مامانم جوابشو داد ولی مامان‌بزرگم هیچی بهش نگفت و دوباره اسمش رو صداش زد مامانم این دفعه خواست جوابش رو با داد بگه که دستی از پشت جلوی دهنش رو گرفت مامانم می‌گفت خیلی جیغ داد کردم ولی انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : •|DADA BUG|•

•|DADA BUG|•

کاربر سایت
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/11/20
ارسالی‌ها
964
پسندها
10,086
امتیازها
30,873
مدال‌ها
21
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #194
[191_یکی از اقواممون تعریف می‌کرد می‌گفت خاله مامانم یه مدت مریض بوده جوری که نه می‌تونسته حرکت کنه و نه حرف بزنه.
مامانشم همیشه بالای سرش قران می‌خونده که یهویی خوابش می‌بره ولی خاله مامانم بیدار بوده که یهو می‌بینه یک دختربچه میاد داخل اتاقش و با انگشت اشارش روی چشم‌های خاله‌مامانم اشاره می‌کنه که یهو مامانش بیدار می‌شه که دختره فرار می‌کنه بعد مامانش می‌بینه دخترش بجای پا، سم اسب داره!
حالا فهمیدم چرا با وجود مریضی‌ای که داشته علت مرگش سکته‌قلبی بود!]
 
امضا : •|DADA BUG|•

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #195
[192_درست وقتی حس خودکشی بهت دست میده، یه روح خبیث هست که منتظره جسمت خالی بشه تا اون به زندگی برگرده...ولی امنیت خانوادت رو تضمین نمی‌کنه... .]
 
امضا : Rei Suwa

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #196
[193_شاید تنها چیزی که یه روح احتیاج داره انتقام یا تسخیر نباشه...شاید بعضی از اونا واسه این میان و می‌مونن چون به یه چیزی وابستگی دارن...چیزی که شاید شنیدن اسمش مو رو به تنتون سیخ می‌کنه...شاید به نقشه‌های شومی که موقع زندگیشون داشتن فکر می‌کنن و در تلاشن اون رو عملی کنن...یعنی"قتل عام دسته جمعی"... .]
 
امضا : Rei Suwa

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #197
[194_وارد اتاق شدم. دیدم دوستانم دور یک میز توی تاریکی درحالی که تخته احضار روی میزه و یک شمع داره سوسو می‌کنه نشستن.
نزدیکشون شدم، یهو یکی از دوستام گفت: "دارم حسش میکنم. آره؛ همین نزدیکی هاست، بذار ازش بخوام حضورش رو ثابت کنه."
بلند داد زد: "بهمون نشون بده که اینجایی، پیش مایی."
تعجب کردم، داره با کی حرفه می زنه؟ حس کردم بازی جالبیه! رفتم جلو و کنار یکیشون نشستم. تا دستم رو دراز کردم که بهشون نشون بدم منم اومدم بازی کنیم دستم خورد و شمع افتاد زمین.
همشون جیغ زدن و فرار کردن.
ومن باز تنها تو اتاق های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rei Suwa

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #198
[195_مادرم وارد اتاقم شد و من پشتش ایستادم و داد زدم: "هیییی!!"
اون به طور شدیدی شروع کرد به گریه کردن و سریع از اتاقم فرار کرد. من همیشه این کار رو باهاش می‌کنم ولی فکر کنم موقعی که زنده بودم خنده‌دارتر بود.]
 
امضا : Rei Suwa

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #199
[196_دور میز نشستیم و انگشت‌ها رو کنار هم گذاشتیم
مَرد شروع به سوال پرسیدن کرد: "انجلا تو اینجایی؟"
دست هامون به یک نقطه کشیده شد [بله!]
شوک زده و خوشحال سوال بعدی پرسیده شد: "می‌تونی خودتو به ما نشون بدی؟
-بله!"
هیجان انگیز‌ بود، به‌زودی می‌تونستم روح خواهر کوچیکم رو ببینم.
- انجلا به ما بگو، آیا تو به قتل رسیدی؟
-نه!
[صدای خنده های دیوانه وار]
با ترس پرسیدیم: "تو آنجلایی؟"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rei Suwa

Rei Suwa

مدیر بازنشسته بیوگرافی و عکس
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/10/21
ارسالی‌ها
562
پسندها
5,145
امتیازها
21,973
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • #200
[197_من از گوشت چرخ کرده متنفر شدم وقتی دست آشپزمون توی چرخ گوشت قطع شد و بعد از ناهار ما این حقیقت چندش‌آور رو فهمیدیم!]
 
امضا : Rei Suwa

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا