متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌های اذهان مغشوش | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEMEH ASADYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 603
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدا

نام دلنوشته: اذهان مغشوش
نام نویسنده: فاطمه اسدیان

مقدمه:

افکار درهم و مشوشم را که در کنار یکدیگر قرار می‌دهم چیزی به جز تصویری از یک خیابان شلوغ با مردمی سرگردان و پریشان نمی‌یابم.
دقت نگاهم را که افزایش دهم، دختری را می‌بینم با چهره‌ای ژولیده و مضطرب که هر ثانیه نگاه می‌پراند و تیر نگاه به یک سو پرتاب می‌کند؛چشمش که به چراغ سبز برای عبور عابران می‌افتد با عجله و ذهنی منگ به راه می‌افتد تا به آماجی که خود نمی‌داند به کدامین سو است، برسد و...آیا می‌رسد؟
آنقدر می‌رود تا می‌رسد به یک ساختمان، ساختمانی با درهایی زیاد که دخترک قصد دارد هریک را باز کرده و از داستان درونش باخبر شود.

...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Violinist cat❁

نویسنده ادبیات
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
21,598
امتیازها
43,073
مدال‌ها
28
سن
17
  • #2
•| بسم رب القلم |•
آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
a42826_24585360F9-867A-4DA0-88B2-83D77F96EB7C.jpeg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
***

قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Violinist cat❁

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
در اول را می‌گشاید و با کاغذی نیمه سوخته روی زمین مواجه می‌شود که متنش رویش با خطی نیمه خوانا رخ نمایی می‌کند؛ پس با صدایی آرام آن را می‌خواند:
- در افکارم چون ماهی قرمز درون تُنگی محدود شناورم و هر دم به رادع برخورد می‌کنم.
اذهانم مرا ملعبه‌ی دستان خویش ساخته‌اند و مرا به ساز خود می‌رقصانند.
اصوات و نصایح را می‌شنوم و نمی‌فهمم!
درست مانند زمانی که معلم ریاضی از ضابطه‌‌های براکت و رادیکال می‌گفت و من متوجه می‌شدم اما، نمی‌فهمیدم!
من بسان همان ماهی اکنون شوریده و مرعوب در حوالی مداقه‌ام.
خواندن که تمام شد، کاغذ ناپدید شد و او دیگر در آن اتاق نبود، پس باید به سراغ بعدی می‌رفت.


ملعبه: دستاویز
رادع: مانع
ضابطه: فرمول و رابطه
براکت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
مقابل در دوم ایستاد، به آهستگی دستگیره را کشید و در مقابل یک رادیو ایستاد و به نوایش گوش سپرد.
- این دنیا اگر جایی برای فریاد زدن و شکایت کردن داشت،
بهشت را می‌مانست!
ماهی‌ای کوچک که در تنگ زندگی به دام افتاده و هر دم که می‌خواهد راهی برای آزادی و فرار بیابد به دیواره‌ی تنگ برخورد می‌کند، مانند همان ببری که در کتاب ادبیات مدرسه‌یمان تدریس می‌شد که هر بار به قفس برمی‌خورد؛ آنقدری این اتفاق پیاپی بود که به گاهِ آزادی، به خیال قفس، او باز هم جا ماند!
حال دنیا خواستار چه می‌باشد؟ جنگ؟ نزاع؟ سردرگمی؟
ذهن من بسان نفسی نیمه جان که در اوج سرمای زمستانی از دهان خارج می‌شود، محو گذشت و حالا هیچ چیزی نمی‌توان وادارم کند تا دل به ساز دنیا بدهم و با سازش به رقص درآیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
کمی تردید به جانش افتاده امّا باز هم نتوانست عقب بکشد و پس از کلنجاری کوتاه با خودش، در را یک ضرب باز کرد. آرام داخل رفت و اینبار نه خبری از رادیو بود و نه خبری از کاغذ نیمه سوخته؛ اینبار متن با رنگی سرخ بر دیوار‌های چرک نوشته شده بود که امتدادش قطره شد و دیوار را مزین کرد به خطوطی چکیده شده. نگاهش را دقیق کرد و متن را در دل خواند.
«می‌گویند اگر بخواهی می‌توانی!
هر دم که خواستم نشد!
من بارها و بارها دست از کهنه‌سال بودن و معمّر بودن برداشته و تن به تحولات داده‌ام امّا... .
به وقت تحول من، گویی دنیا هم نیت به چرخش می‌کند و این سپهر گردون هم، دم به دم، به رنگی متحول می‌گردد و به قولی دست مرا در پوست گردو می‌گذارد؛
آنقدر از بلند و پستی، موش و گربه بازی، حیله و خدعه‌ی دنیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
اینبار معطل نکرد و بدون درنگ، در را گشود که چشمش به دفتری باز روی یک میز قهوه‌ای رنگ افتاد؛ جلو رفت و نوشته‌های رویش را خواند:
- در پس ذهن بیمار و درهم خویش، من همچنان منتظرم.
منتظر اویی که بیاید و ذهنم را از این مداقه‌ی آزاردهنده نجات دهد.
پس چرا هنوز نمی‌توانم به مقصد برسم؟!
گویی آماجم هنوز هم دست نیافتنی‌ست؛ پس مرا چه انتظار است!
کسی که هنوز ملعبه‌ی افکار ژولیده‌اش مانده، چگونه قرار است فرجامی باشد بر وجوع و ممزوجش؟!
ای کاش زودتر خود را بیابم و فراغمی شوم بر ضمیر خویش... .
دلیل کلافه شدنش شاید واضح بود، نبود؟! بدون عکس‌العمل مضافی، اینبار خودش پیش قدم شد و در حین ناپدید شدن متون، از اتاق خارج شد و به سراغ دری جدید رفت.

آماج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
با خود گفت «این هم دری‌ست مانند هر در دیگری!» و سپس وارد اتاق شد؛ اتاقی با وسایلی سفید و طلایی به همراه تختی بزرگ کنار دیوارهای صورتی‌اش. دختری با موهای بافته روی تخت نشته بود و با خود نجوا می‌کرد که نجواهایش او را مجاب کرد بدون جلب توجه تنها گوش دهد:
- در دل و مغزم به خود اعتراف کرده بودم؛ اعتراف کرده بودم که دیگر تمام شده.
قرار نیست من هم پیروز شوم مانند خیلی‌های دیگر...من باختم!
من به آن افکار مشوش و تیز باختم، من به «او» باختم، من...به خودم باختم.
در انتظار بودم که یک ناجی بیاید و فرجامی بر دردهایم شود امّا؛ نیامد. نیامد و شد آغازی برای شروع دردهایم.
البته، که آن ناجی هم باخت؛ این را پس از شناختنش فهمیدم امّا خوشحالم از باختش! حالا از اینکه من تنها بازنده‌ی ژولیدهٔ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
کمی کنار دیوارهای ساختمان تکیه داد تا خستگی‌اش کمتر شود که صدایی به گوشش خورد، صدایی آشنا؛ صدای همان دخترِ مو بافته بود! جلو رفت و با وجود خستگی در مورد نظر را گشود که چشمش به همان دختر خورد، دختری که اینبار یک نوزاد در آغوشش شیر میخورد.
- ناجیَم که نیامد و رفت جزو اسامی لیست خط خورده‌هایم.
حالا باید چه کسی را مقصر بدانم؟ خودم را؟ خدا را؟ طبیعت را؟ دنیا را؟
ساعت‌ها روی صندلی می‌نشینم و از پس بخاری که پنجره را پوشش شده، به تماشای رهگذران می‌گذرانم؛ هیچکدام‌شان شبیه به من نیستند؛ آنها حتی شباهتی به خودشان هم ندارند!
می‌خواستم از میانشان کسی را که به خودم شبیه است برگزینم تا شاید بتوانم کسی را همسان خود پیدا کنم؛ امّا آن مردم هیچ یک بسان من نبودند. من غم داشتم، خستگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
هنوز هم از آن لبخند می‌ترسد و دلش رضا نمی‌دهد برای گشودن دری دیگر، امّا ذهنش نهیب می‌زند که شاید با اتمام این درها، او هم داستانش را پیدا کند! با طمأنینه در را باز کرد؛ جلو رفت تا جایی که به یک میکروفون و ضبط رسید. شمایل صفحه‌ی ضبط نشان می‌داد که نوارش در حال ضبط صداست امّا شخصی پشت میکروفون نبود! جلوتر رفت و دکمه‌ی پخش را زد و پس از آن صدایی خشمگین متعلق به یک زن پخش شد:
- هرچقدر تلاش کردم و دویدم، شخص دیگری برنده شد. از این دنیا و مشتقاتش خسته و کلافه‌ام.
تا کی باید تلاش کنم؟ تا کی باید منتظر رسیدن باشم؟
امروز هم مانند دیروز گذشت، فردا هم مانند امروز می‌گذرد، قرار نیست تحولی رخ دهد؟ تا کی باید درد بکشم؟ تا کی از دست بدهم و دم نزنم؟
«گویی آن زن مغلوب روزگار شده و کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

مدیر بازنشسته
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,216
پسندها
26,172
امتیازها
51,373
مدال‌ها
45
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
هرچه جلوتر می‌رفت افکارش وحشیانه‌تر از قبل حمله می‌کردند و ترسش را بیدار می‌کردند؛ یک بار از تاریکی بار دیگر ازسایه‌ها و بارهای دیگر از... .
با ذهنی که انگار درون سیم خاردار گیر افتاده است، سعی کرد به یاد بیاورد راهی را که از آن وارد شده بود امّا؛ نه تنها راه را پیدا نکرد، بلکه گویی افکارش تیزی سیم خاردار را لمس کرده و ضمیرش به اغما رفت.
«باید چیکار کنم؟»
زیر لب نجوا کرده و راه‌های مختلف را می‌رفت تا شاید به معبر خروج برسد امّا، نه!
- صبر کن!
با شنیدن این صدا، تن یخ زد و با دهشتی بسیار رو به صدا شد. دختر بچه‌ای که بی‌شباهت به کودکی خودش نبود، این حرف را زده بود.
- تا اتاقا تموم نشن نمی‌تونی بری!
با پایان حرف صدای قهقه‌اش به هوا خاست و کم کم دیگر اثری از دختر بچه و صدا نبود.
با...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا