سلام سلام
خب رمان من یه تم امنیتی داره، و درباره یه مامور امنیتی هست(که خیلی جذاب و کراش تشریف داره و خلاصه به قول شاعر: "خش میندازه قلبو"
) و سعی داره تلاش های یه تیم تروریستی رو خنثی کنه و خلاصه این داستانا...
یه قسمت از رمان:
"اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم. دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام. نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها.
بهتر از قبل شدهام. اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند. با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود. الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم...