• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشمان تیره | پادشاه کاربر انجمن یک رمان

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
سعی کردم صحنه‌ها رو از یادم ببرم؛ ولی همش جلوی چشمم بود. تپش قلب داشتم و از دور هم حتی مشخص بود!
سعی کردم با ماساژ دادن دورانی روی قفسه‌ی سینه‌م، تپش قلبم رو خوب کنم که کمی موفق شدم. حالم که بهتر شد سمت اتاقم راه افتادم، توی راه حالم بد میشد، صحنه‌ها جلوی چشمام رژه می‌رفتن و نمی‌ذاشتن روبه‌روی خودم رو ببینم. همین‌جوری پناه بر خدا داشتم می‌رفتم به راه‌رو که خوردم به یکی. صحنه‌ها از جلوی چشمام پاک شد وقتی پسره جوونی شونه‌هامو گرفت. تقریباً هُلم داد، نزدیک بود پرت بشم زمین که یکی دستم رو تقریباً کشید سمت خودش و منو نگه داشت. به طرف ناجی خودم برگشتم، با دیدن لوء یک تای ابروهامو بالا دادم. نگاه کردم تا اثری از مسخره‌بازی تو صورتش ببینم؛ ولی با دیدن چهره‌ی جدی و اخم‌های تو صورتش بیخیال شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Dark king

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
«گیسو»
داشتم با اخم به این موجودات عجیب‌الخلقه نگاه می‌کردم. یکی با اخم و یکی با ترس، هم رو نگاه می‌کردن. عجیب بود که چرا عین سگ و گربه شدن پس ازشون پرسیدم:
- چرا پاچه همو می‌گیرین؟
طلا با چشم‌غره به لوء شروع کرد به تعریف کردن.
- بذار بهت بگم، ببین یه روز وسط خیابون دیدم این گاو رو، بعد گفتم برسونمش شرکت بتونه از اینجا به یه خری زنگ بزنه چون؛ خیر سرش خاک تو سر گم شده بود و نمی‌دونست کدوم گوریِ و منم تا نصف راه آوردمش. جوک بامزه گفتم که این گاو گفت کی بهت گفته با مزه‌ای؟ منم از ماشین پرتش کردم، تازه یادم افتاد که نزدمش که دیدم خیر سرش اینجاست بعد گفتم یکم بزنمش که تو نذاشتی!
با پوکرترین حالت ممکن بهش نگاه کردم و گفتم:
- چندبار بهت گفتم به کسی جوک نگو؟
در اتاقم زده شد و منشی گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- می‌تونی این جنازه رو از جلو چشمام دور کنی؟
لوء: آره؛ ولی یه لحظه!
یهو با دستش سمتش اشاره کرد که غیب شد. چشمام شد قد کله‌اش و دهنم وا موند. طلا هم وضعش بهتر از من نبود. یهو با دستش یه دریچه باز شد.
لوء: باید بریم!
گیسو: هن؟ چی؟ وایسا ببینم...تو چی هستی...ازم چی می‌خوای؟
لوء: بابا همش تقصیر این ماهان گاوه، به من چه، حالا بیا بریم!
خواستم مخالفت کنم که یهو از کمرم گرفت، انداخت زیر بغلش و رفت سمت دریچه. درحال تقلا بودم، گفتم:
- اگه ولم نکنی می‌کشمت، ولم کن!
طلا با دو به سمتش اومد. لحظه‌ای که از دریچه رد شدیم لوء رو گرفت و بهش نزدیک شد که لوء تعادلش بهم خورد و با کله خوردیم به زمین پر از علف. داشت ناله میزد؛ چون من و طلا افتاده بودیم رو کمرش. من هنوز تو بهت بودم و نمی‌دونستم باید چی کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعد از یک ساعت و چهل دقیقه پیاده روی، از دور شهری رو دیدیم. وقتی به دروازه شهر رسیدیم، قرار بود اثر انگشت بذاریم روی دستگاه تا شناسایی کنه دی‌ان‌ای ما رو. طلا گذاشت که هویت خودش رو نشون داد. بعد نوبت لوء بود، وقتی دیدم پسر هلاکویی بود کرک و پرهام رو باد برد.
داشتم همین‌جور نگاهش می‌کردم که لب زد بعداً برات توضیح میدم. همین‌جوری با حالت سکته‌ای رفتم جلو، انگشتم رو گذاشتم روی دستگاه و با صحنه‌ای مواجه شدم که سکته ناقص رو شاخم بود!
***
«ماهان»
همین‌‌جور داشتم از دست گیلدا فرار می‌کردم؛ چون لباسی که دوست داشت رو به عنوان دستمال استفاده کرده بودم و الان افتاده بود دنبالم تا من رو بکشه.
انقد دویده بودیم که به دروازه‌ی شهر رسیده بودیم. رو به نگهبان با صدایی که فکر کنم تا سرزمین تاریکی می‌رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اون اشک می‌ریخت و من فقط نگاه می‌کردم. فقط با چشم‌هایی مبهوت نگاهش می‌کردم تا بفهمم واقعیه یا نه؟ ولی نه، انگاری واقعاً خودش بود! همونی که همیشه باهاش سر لباس دعوا داشتم، همون که هر وقت کار اشتباهی می‌کردم از من دفاع می‌کرد، نه کس دیگه‌ای... .
گیلدا صدام می‌کرد؛ ولی نمی‌شنیدم، یعنی خب می‌شنیدم، ولی نمی‌خواستم جواب بدم. می‌دونی یک وقت‌هایی هست که می‌خوای چیزی نشنوی و نبینی. می‌خوای بدویی‌ و چشم‌هات رو بگیری تا آخرش با کله بری بخوری به یک چیزی تا از خواب بیدار بشی!
همین کارم کردم. فقط از دروازه شهر رد شدم و با تمام توان فرار می‌کردم. به مردمی که با تعجب بهم نگاه می‌کردن، بی‌توجه بودم و فقط می‌رفتم، انگار می‌خواستم به جایی برسم تا کسی رو نبینم و کسی پیدام نکنه.
انقدر دویدم تا نفسم دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
تا سرشو گذاشت بغلم تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود، چقدر بزرگ شده بود که دیگه گریه نمی‌کرد.وخواهرم دور از قلبم رشد کرده بود!وسرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود زشتک من!
با بهت خیره شدم بهش و گفتم:
- خاک تو سر من کنن که اومدم حال تو رو خوب کنم، بعد خانوم به من میگه زشتک! خجالت بکش بچه، ازت بزرگ‌ترم.
با حرص رو بهم گفت:
- اولاً، من بچه نیستم!
با گفتن هر عدد انگشتش رو نشونم می‌داد تا نشون بده درست می‌شماره!
- دوماً، می‌خواستی نیای! پسره شتر. به جای اینکه بغلم کنه داره باهام کل‌کل می‌کنه!
تا این و گفت تو بغلم گرفتمش، اونم سکوت کرد و چشم‌هاش رو بست. بعد چند دقیقه شروع کرد به خوندن یک آهنگ!
"هی اشکا می‌خواد بریزه من پلک می‌زنم و می‌خندم
هی پرونده زمین و گل و پیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
یک لحظه حواسم رو دادم پی ماهان، دیدم همون لحظه بی‌هوش شده و اونا زیر بغلش و گرفته بودن و سرپا نگهش می‌داشتن. همون لحظه اونا از حواس‌پرتی من استفاده کردن و یک سرنگ وارد گردنم کردن. تا به خودم اومدم خواستم دوباره مبارزه کنم که یک سرنگ دیگه وارد رگم شد و دیگه دست و پام بی‌حس میشد و مغزم فرمان خواب می‌داد.
***
«راوی»
از آن طرف سرگردان بود به خاطر فرزندانش، از طرفی دیگر نگران حملات دشمنان که تازه از سر گرفته بودند. نمی‌دانست فرزندانش کجای این سرزمین قرار دارند و دل‌شوره و صحبت‌های دیگران، او را تشویق به فرستادن افراد زبده و ماهر به دنبالشان می‌کرد.
***
«گیسو»
از سردرد رو به موت بودم. صداها رو می‌شنیدم؛ ولی توانایی باز کردن چشمام رو نداشتم. بعد از تلاش سرسختانه و طولانی بالأخره چشمام رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
گردنم رو کج کردم و برگشتم سمت اون پسره. یکهو یک پسره دیگه کنارش ظاهر شد؛ ولی من بی‌توجه بهش رفتم سمت ماهان. سرش رو گرفتم گذاشتم روی پاهام تا بتونم برسی کنم ببینم تا چه حد زخمی شده. در حین چک کردن ازش پرسیدم:
- چه بلایی سرت اومده؟ کی این‌کار رو کرده؟!
چشم‌هاش رو با درد بست و گفت:
- گیسو... یکم یواش‌تر... اوف... خوبم به خدا زخم مدت زیادی رو بدنم نمی‌مونه... بعدش این‌که کاره همین پسره بود! با چوب زد تو سرم تا بیدارم کنه!
پوف کلافه‌ای کشیدم و بلندش کردم و بردم سمت صندلی‌ای که اون گوشه بود نشوندمش. گوش‌هام رو تیز کردم تا بفهمم چی دارن میگن تا بتونم بفهمم چه‌جوری باید از دستشون در بریم. همون پسر جدیده گفت:
- تا کی می‌خوای این دوتا رو نگه داری شهاب؟ دیدی که دختره خیلی وحشیه! لرد هم وقت نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
بعد خودش شروع کرد به خندیدن و ادامه داد:
- ولی مادر شهاب و بابامون فرق داره!
دوباره خندید و گفت:
- پدربزرگ قدرتمند بود درست؛ ولی خیلی بیشعور بود. این شهابم حافظه‌اش و احتمالاً پاک کردن وگرنه به ما آسیب نمی‌زد!
با کنجکاوی بهش گفتم:
- اگه بهش بگیم چی میشه؟
گفت:
- همون بهتر که یادش نیاد؛ چون قرار بود باهات ازدواج کنه.
با چشم‌های گشاد گفتم:
- کی قرار گذاشته؟
درحالی که داشت از خنده قرمز میشد گفت:
- حالا جبهه نگیر، کسی قرار نذاشت فقط یه پیشگو بهمون گفت.
متفکر گفتم:
- البته که پیشگو غلط کرد؛ ولی احیاناً پیشگوی گاو بهتون نگفت که باید چطوری فرار کنیم؟
با پوکرترین حالت ممکن گفت:
- پیشگو منم!
با چشم‌هایی مثل خط صاف که از باز بودن نیشم بود آهانی گفتم و محو شدم. بعد زیرلب گفتم:
- تف تو این زندگی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

Dark king

مدیر بازنشسته سرگرمی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
28/5/21
ارسالی‌ها
241
پسندها
1,556
امتیازها
9,913
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
شروع کردم به حرکت کردن. به سمت دیوار مشکی اتاق راه افتادم و به اون تکیه دادم، شهاب هم به میز تکیه کرده‌ بود و به من نگاه می‌کرد. با صاف کردن صدام شروع به حرف زدن کردم.
- خب نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم؛ ولی اگه بخوام باهات رو‌راست باشم تو داری مخالف خانواده‌ات رفتار می‌کنی. ما خانواده تو هستیم. در واقع پدربزرگ ما دقیق نمی‌دونم چندتا؛ ولی خیلی زن گرفته بود و تو از بچه یکی از زناش هستی. پس یک‌جوری تو میشی عموی من که خب اصلاً دلم نمی‌خواد عموم باشی!
- خیلی تأثیر گذار حرف می‌زنی!
کنایه زد در واقع و من جوابش رو دادم.
- می‌خوای باور کن، می‌خوای نکن. من دلم برات سوخت؛ چون تو داری کنترل میشی و دلم نمی‌خواد اذیت بشی. نمی‌دونم چرا، با اینکه چند روز ما رو اینجا زندونی کردی باز هم به نظرم آدم بدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Dark king
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ANAM CARA

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا