• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چشمان قرمز اشک نریخته | سارا حیدریان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع SARA HEYDARYAN
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 860
  • کاربران تگ شده هیچ

SARA HEYDARYAN

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/11/20
ارسالی‌ها
463
پسندها
27,246
امتیازها
44,673
مدال‌ها
18
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
خانم موسوی با تعجب ابروهای کمانی‌اش را بالا انداخت.
- طوری میگی چه زود گذشت انگار هشتاد سالته.
سارا خنده‌ی ریزی به تفکرش از گل و بلبل بودن زندگی‌ او کرد؛ سپس با یادآوری یکی از خاطراتش گویی آب یخ رویش ریخته باشند چُنان که لبخندش خشک شد. لبان خشک شده‌اش را تر کرد.
- چهار ساله که هر روزش برام اندازه چهارسال طول کشید.
دو دستی، صورتش را پوشاند و ماساژی به ماهیچه‌های صورتش داد. این سری خانم موسوی چشمانش را ریز و منتظر نگه داشت بلکه سارا ادامه دهد. دمی برای تنفس گرفت و سخن گفت:
- چهار سال پیش، تازه کرونا اومده بود و تعطیل شده بودیم. اون موقع‌ها مثل الان نبودم. به درسم خیلی بها می‌دادم... شیطون بودم و شیطنت می‌کردم. باید می‌دیدید چطور معلما رو از مدرسه اخراج می‌کردم... .
- دستت درد نکنه دیگه!‌‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SARA HEYDARYAN

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/11/20
ارسالی‌ها
463
پسندها
27,246
امتیازها
44,673
مدال‌ها
18
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
با دست راستش، پیشانی‌اش را خاراند. پاچه‌های شلوارک طوسی‌اش را بخاطر گرما بالاتر کشید و این سری با چشمان ریز شده‌اش با دقت بیش‌تری دنبال عکسی از خودش می‌گشت تا برای مونا بفرستد. از عکس گرفتن خوشش نمی‌آمد و از نبود عکس خوب، پوف کلافه‌ای کشید.
صاف روی تخت نشست؛ موهای بلند و خرمایی‌اش را یک طرف انداخت. کمی صورتش را مورب کرد. چهره‌اش درون دوربین خوب بود پس کلیک کرد و عکسی از خود گرفت.
- بابا ما گنگمون بالاست، استایل‌مون عین باکلاساست... .
با بازکردن عکس و دیدن یقه‌ی جویده شده تیشرت سفیدش، حرف درون دهنش ماسید.
- تو روحت!
از جایش برخواست و به سمت کمد دیواری بزرگ که سه در چوبی داشت رفت. آخرین در چوبی را که به پنجره‌ی اتاق منتهی می‌شد باز کرد و بعد از کلی گشتن در شلوغی کمدش، بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SARA HEYDARYAN

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/11/20
ارسالی‌ها
463
پسندها
27,246
امتیازها
44,673
مدال‌ها
18
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
صدای پیام موجب شد چشمانش را از پلنگ صورتی بگیرد و صفحه چتش را باز کند.
- مگه تو محمد رو می‌شناسی؟
مگر می‌شد هم‌بازی پسردایی‌هایش را نشناسد. محمدی که همسایه‌ی خانه‌ی مادربزرگش نیز محسوب می‌شد!
پوف کلافه‌اش همراه شد با ارسال ایموجی لایک برای تایید سخن مونا.
- می‌تونی کمکم کنی اونی که عاشقشه رو پیدا کنیم؟ می‌خوام باهاش حرف بزنم که جواب رد بهش بده.
پوکر به صفحه موبایلش نگاه کرد. چرا باید به او کمک می‌کرد؟ چرا باید رنج کسی را بخاطر خوشحالی شخصی دیگر می‌دید؟ یک لحظه ذهنش هشدار فضولی داد. کنجکاو شد که محمد عاشق کی شده‌ است؟ یعنی می‌شد این‌گونه تلافی آن همه مسخره‌شدن را کند؟
سرش را به طرفین تکان داد شاید از شرشان خلاص شود؛ اما ای دل غافل! اولین اشتباه!
- باشه؛ ولی چه کمکی از دست من برمیاد؟
بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SARA HEYDARYAN

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/11/20
ارسالی‌ها
463
پسندها
27,246
امتیازها
44,673
مدال‌ها
18
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
اگر از اتاقش بیرون می‌آمد، سمت راست سرویس بهداشتی و سمت چپ ورودی پذیرایی که به راحتی میز تلویزیون قهوه‌ای رنگ مشخص بود را می‌دید.
همان‌گونه مبهوت روی یکی از مبل‌ها نشست و در فکر فرو رفت. متوجه نشد کی و چگونه سریال مورد علاقه‌اش تمام شد. با نمایش تیتر پایانی، خانواده را به بهانه درس پیچاند و وارد اتاقش شد. خودش را روی تخت با پتوی قرمز پرت کرد و از زیر تخت گوشی‌اش را بیرون آورد و روشن کرد.
پیام‌های رگباری مونا را باز کرد.
- سارا کجایی سارا؟ بیا که بدبخت شدم عشق زندگیم رفت. سارا کجایی؟ دیدی بدبخت شدیم؟
میان هر سوالش کلی استیکر گریه فرستاده بود که‌ کپ کرد. بزاق دهانش را به سختی فرو فرستاد.
- چی شده؟
مونا فورا از حالت آفلاین در آمد.
- بدبخت شدیم رفت.
سارا بی‌صبر و لرزان تایپ کرد.
- احمق تعریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SARA HEYDARYAN

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
4/11/20
ارسالی‌ها
463
پسندها
27,246
امتیازها
44,673
مدال‌ها
18
سن
18
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
شک و بدبینی‌اش فعال شده بود و می‌خواست ببیند آیا واقعا این اتفاق افتاده است یا نه؟
کمی دیگر با گوشی خودش را سرگرم کرد تا موعد کلاس آنلاینش رسید. زنگ تفریح بین کلاس دوم و سوم بود که مونا عکس را ارسال کرد. پسری که رنگ سبزه‌اش بسیار به صورت استخوانی و کشیده‌اش می‌آمد. روی چشمانش زوم کرد. قرمزی چشمانش نشان می‌داد که خیلی خسته است و کلی گریه کرده. سپس از حالت زوم در آورد و محیط بیمارستان را نگاه کرد که جز محمد که روی تخت دراز کشیده چیز مهم‌تری به چشمش نخورد.
- به محمد بگو خودش بهم پیام بده.
کمی گذشت و مونا موافقتش را اعلام کرد.
***
قبل از غروب محمد پیام داده و سارا از او خواسته بود که دست از مسخره بازی‌اش بردارد؛ اما محمد روی عشق چند ساله‌اش نسبت به او قسم می‌خورد و حرف در کله‌اش فرو نمی‌رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا