شبی در کوچهای خلوت زدم صد فریاد از دل
شدم سرگردان هردم در خیابانهای شهر ری
درجستجوی او بودم اما نشد یک سرنخ پیدا
همه از حالم خبر دارند شدم من در اینجا رسوا
ماه در آسمان امشب چه زیبا میتابد
مرا به یاد او انداخته و میخندد
کجا کنمت پیدا که تو درون این جانی
چو جان را کنم بیرون خود را کشانم به ویرانی