امیدی در این دل میتابد که مگو
جان من را تازه میکند این عشق که مگو
روزنهای از نور میکند ظلمت تنهاییام را روشن
قلب من گرمایی دارد در وجودش که مگو
راهیست کوتاه از چشمت تا چشم من
جرقهای برپا میکند عشقمان که مگو
روزی گرمای حضورت براین تن سرمازده میتابد
مهر تو همچون آبشاری ز این دل جاری میشود
حال بگو پایبند به زنجیر عشق کیستی؟!
روزی خورشید بیخیالی به این دل میتابد
گویند که تو رسوای دوعالم به عشقی
من عاشق رسوای توأم گرتو نباشی
من مشتاق دیدار تو در هر دم هستم
تو اما، نسبت به این عشق بیخیالی
من هر لحظه بیمار تو بودم در این عالم
تو شاه برتخت دل نشستهام هستی درخیالم