- تاریخ ثبتنام
- 11/10/22
- ارسالیها
- 638
- پسندها
- 7,618
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 15
- سن
- 20
سطح
12
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
بعد از گذشت دقایقی که مشغول گریهزاری و ابراز تاسف برای وضعیت خودش بود، یاد کلاسهای روزانهاش افتاد. خودش را به زحمت از روی تکه کاغذها بلند کرد و چهار زانو نشست. چشمهی اشکش خشک شده بود، ولی هنوز هقهقش پایان نداشت. دماغش را بالا کشید و با آن چشمهای پف کرده که حالا نور اذیتشان میکرد، به اطرافش نگاه کرد. جز چند نگهبان که در حال پست دادن در اطراف و کنارههای کاخ عدل بودند، شخص دیگری آنجا نبود. با چشمهای ناامید و بیحس، به درخت روبهرویش خیره شد. همیشه همینگونه بود؛ از نظر خودش هم برای چیزهای کوچک، سریع احساساتی میشد و کنترلش را از دست میداد. حالا همین فکر را دربارهی خودش میکرد، برای یک کتاب پاره شده که میدانست او را جادوگر نخواهد کرد، تمام امید و آرزوهایش را از دست داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر