متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه او مرا فرا می‌خواند | نگین اربابی کاربر انجمن یک‌ رمان

  • نویسنده موضوع negin_a
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 800
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

negin_a

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
2,181
امتیازها
11,713
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: ۴۹۶
ناظر: N a d i y a NADIYA ROSTAMI

نام داستان کوتاه: او مرا فرا می‌خواند.
نام نویسنده: نگین اربابی.
ژانر: #ترسناک
خلاصه: مردی که در جوانی به خاطر نترس بودنش با اجنه‌ها ملاقات می‌کند.
او می‌خواهد به دنیای اجنه ها پا بگذارد که جلویش را می‌گیرند. اما بعد از چند سال بعد دوباره آن‌ها را ملاقات می‌کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : negin_a

*chista*

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
711
پسندها
11,466
امتیازها
28,373
مدال‌ها
25
  • #2
716948_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

negin_a

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
2,181
امتیازها
11,713
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
آن‌ها نزدیک هستن...! نزدیک‌تو، نزدیک‌من، نزدیک ما!
از آن‌ها نترس.
اگر با آن‌ها بازی نکنی، آن‌ها هم با تو بازی نخواهد کرد.
ترس را در اعماق وجودت حس کن! ولی آن را بُکش.
ترس خود را نابود بساز!
آن‌ها از انسان‌های خرسو خوششان می‌آید و آن‌ها را می‌ترسانند!
ولی عده‌ای از آن‌ها!
عده دیگر آن‌ها دلسوز و مهربانند!

سخن نویسنده: با سلام به تویی که داری رمانم و می‌خونی:)
این رمانی که نوشتم تمامی آن از روی واقعیت هستش. این اتفاقات ناخوشایند برای اقوامم اتفاق افتاده، و بنده سعی کردم از روی آن داستانی بنویسم. ممنون از کسانی که همراهم می‌کنید.
و یه چیز دیگه خدمت شما عرض کنم!
آن مردی که از آن جادوگر ساختم، مردی هستش که در شمال، در یکی از باغ‌هایش ساکن است، و بنده دلم می‌خواد سر به تنش نباشه! شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

negin_a

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
2,181
امتیازها
11,713
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
کنار تالار زنان ترمز می‌کند.
منتظر می‌شود تا زن و بچه‌هایش به تالار بروند.
بعد از ثانیه‌ای پسرش که 12 سالش است به سمت صندلی شاگرد می‌رود و کنار پدرش می‌نشیند.
پدرش استارت ماشین را می‌زند و به سمت تالار مردان حرکت می‌کند. بعد از دقایقی ماشینش را جایی امن پارک می‌کند و با قدم‌های محکم و آرام به داخل می‌رود.
از دور برادرش را می‌بیند، که در گوشه‌ای از تالار با پسرش نشسته است.
مرد همان‌طور که حواسش به پسرش است تا گم نشود، به سمت برادرش می‌رود.
خنده‌ای می‌کند و با برادرش دست می‌دهد. بعد از سلام و احوال‌پرسی روی صندلی روبه‌روی برادرش می‌نشیند.
پسرش هم در کنارش روی صندلی می‌نشیند.
مرد از صدای موزیک بلند و هیاهوی زیاد اعصابش بهم می‌ریزد.
ولی چاره‌ای نبود!
با برادرش با صدای بلند در حال صحبت کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

negin_a

رو به پیشرفت
سطح
9
 
ارسالی‌ها
219
پسندها
2,181
امتیازها
11,713
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
دوباره ‌همان جای قبلی می‌رود و روی صندلی می‌نشیند.
به در تالار خیره می‌شود تا ببیند پسرش را می‌تواند با چشم پیدا کند.
ناگهان دو مرد را می‌بیند که وارد تالار می‌شوند.
آن دو مرد عجیب بر او آشنا بودن‌.
به چشمان آن مرد‌ها خیره می‌شود، همین ‌نگاه در چشمان آن‌دو کافی بود تا آن‌ها را بشناسد.
سرش سنگینی می‌کرد و نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمدند.
به چشمان فرد سومی که در کنار آن دو مرد بود خیره می‌شود. چشمانی که جز سفیدی چیز دیگه‌ای در آن پدیدار نبود.
آن دو مرد به سمت آن می‌روند.
برادر بزرگ‌تر مرد تازه متوجه آن دو مرد می‌شوند و با آن‌ها دست می‌دهند.
آن دو مرد با سه برادر دست می‌دهند، وقتی به برادر چهارمی می‌رسد. متوجه می‌شود کهاو اصلا متوجه آن‌ها نیستن و به کنارش خیره شده.
برادر بزگ‌ترش به او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا