«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,497
  • کاربران تگ شده هیچ

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #51
جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.
دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.
یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.
او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.
پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATYMArr

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
6,841
پسندها
20,939
امتیازها
69,773
مدال‌ها
38
سن
19
  • #52
این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.

من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,886
پسندها
49,649
امتیازها
96,908
مدال‌ها
161
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
داستان این کتاب از وقایع واقعی گرد اوری شده و بعد از خواندن داستانهای جالب شما و علاقه ای که از خوانندگان مشاهده کردم تصمیم بر این گرفتم تا یکی از داستانها را به اشتراک بگذارم تا شما خوانندگان عزیز هم از خواندن این داستان لذت ببرید.

در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

مَتَرْسَکْ-

مدیر بازنشسته
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,603
پسندها
15,153
امتیازها
39,073
مدال‌ها
35
  • #54
من شبها دیر میخوابم چند وقت پیش هم حدود ساعت سه سه و نیم بود که خوابیدم هنوز کامل نخوابیده بودم و تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم دارم از تختم جدا میشم ولی نه زیاد این احساس وقتی برام واقعی شد که من کامل از خواب بیدار شدم و بعد از چند ثانیه که هوشیار شدم به تختم کوبیده شدم انگار یکی منو گرفته بود ولی وقتی فهمید بیدارم منو کوبید به تخت و رفت البته اینم بگم که من همزاد دارم
 

مَتَرْسَکْ-

مدیر بازنشسته
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,603
پسندها
15,153
امتیازها
39,073
مدال‌ها
35
  • #55
من از بچگی با ارواح رابطه عجیبی داشتم گاهی با صدای والدینم صدام میکردن در حالی که وقتی به پدر مادرم میگفتم میگفتن ‌اونا صدام نکردن حتی یبار وقتی پیش مامانم بودم و بابام برای کاری بیرون از شهر بود نزدیک بود با صدای بابام منو از خونه بکشن بیرون آخر سر فهمیدم مادرم قبل از به دنیا اومدنم رابطه دوستانه ای با ارواح و جن ها داشته
 

مَتَرْسَکْ-

مدیر بازنشسته
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,603
پسندها
15,153
امتیازها
39,073
مدال‌ها
35
  • #56
تو خونه مون تنها بودم بین خواب و بیداری از پله های خونمون یهو صدای راه رفتن با ناخن تیز اومد فکر کردم سگمه و دوباره گرفتم خوابیدم حدود نیم ساعت بعد دوباره همون صدا اومد ولی با صدای بلند تر یه چیزی منو از جام بلند کرد و خیلی واضح حس کردم میخواد بهم بفهمونه که خطرناک هست من بازم فکر کردم سگمه ولی خیلی شک داشتم رفتم طبقه پایین و دیدم سگم تو اتاقشه و در اتاقشم قفله به هرکی گفتم میگه توهم زدی ولی من مطمئنم یه چیزی بود
 

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,119
پسندها
33,597
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
سن
17
  • مدیرکل
  • #57
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,119
پسندها
33,597
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
سن
17
  • مدیرکل
  • #58
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,119
پسندها
33,597
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
سن
17
  • مدیرکل
  • #59
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,119
پسندها
33,597
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
سن
17
  • مدیرکل
  • #60
بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
 
امضا : Vana~
عقب
بالا