نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

  • نویسنده موضوع Amin~
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 101
  • بازدیدها 2,579
  • کاربران تگ شده هیچ

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,274
پسندها
33,861
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
  • مدیرکل
  • #61
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,274
پسندها
33,861
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
  • مدیرکل
  • #62
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد… ۱۲:۰۶… در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد…
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,274
پسندها
33,861
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
  • مدیرکل
  • #63
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,274
پسندها
33,861
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
  • مدیرکل
  • #64
با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود…
 
امضا : Vana~

Vana~

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
40
 
ارسالی‌ها
13,274
پسندها
33,861
امتیازها
96,874
مدال‌ها
70
  • مدیرکل
  • #65
هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
 
امضا : Vana~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,899
پسندها
49,876
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66

من آخرین نفر اینجا هستم. این موجودات عجیب همه را کشتن. آنها با بال های بزرگ، با چشم های مهره ای، با چنگال های تیز... هر بار که چشمانم را می بندم، می بینم که همکارانم رو چطور تیکه تیکه شدند... چند نفر از ما به ساختمانی که نزیکی محل کارمون بود فرار کردیم اما حتی اینجا هم در امان نبودیم...
خیلی ترسناک بود من آنها را تماشا کردم که یکی یکی به دست ان موجودات افتادند و در حالی که با مرگ می جنگیدند فریاد می زدند...
من نمیخواستم همچین اتفاقی بیوفته سعی کردم جلوی آن را بگیرم، قسم می خورم که من تلاشمو کردم ... همکارام بهم گفتن که تو باید هر چه سریع تر برق درهای مرکزی ساختموم رو قطع کنی تا هیچ کدوم از درها باز نشن و وظیفه من تنها این بود که یکی از دکمه ها را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,899
پسندها
49,876
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67

ساعت 4:03 صبح بود و با جیغ از خواب بیدار شدم. خواب بدی بود هرکسی را که می‌شناختم یا دوست داشتم توسط یک موجود عجیب کشته می‌شد.
بدنی چاق کوتاه و بازوهای بلند و باریکی داشت که به چنگال هایی ختم می شد که بیشتر شبیه شمشیر بود تا چنگال. چشم‌هایش شکاف‌هایی بود که در تاریکی سرخ می‌درخشیدند و دندان‌هایش مانند شاخ بلند و مانند چاقوی استیک تیز بود.

قبل از اینکه آنها را بکشد به من نگاه می کرد و هر بار قبل از اینکه عزیزانم را با چنگال های تیزش از هم جدا کند می خندید.
چطوری تونسته بود وارد خونه ما بشه ؟یادم افتاد که توی خواب با تقلید صدای پدرم مرا فریب داد تا اجازه دهم آن را وارد خانه ام کنم. رویا به پایان رسید و موجود ترسناک همراه با یک قهقهه شیطانی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,899
پسندها
49,876
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
این خیلی غم انگیزه که این روزها حتی نمی توانی به یک بچه یک آب نبات بدهید بدون اینکه به چیزی بودن متهم شوید .
خب، تصمیم گرفتم به این اتهام ها اهمیت ندهم. لذت دانستن این که روز یک کودک را ساخته ام و باعث خوشحالی اون بشم برام خیلی باارزش بود...

گاهی والدین لبخند می زنند و از کودک می خواهند تشکر کند. اما اغلب آنها می گویند "نه، متشکرم" و آب نبات ها را به من پس می دهند و راه می روند. و من در جواب کار زشت آنها میگم: "من آنها را می خورم" و به خوردن یکی از آنها ادامه می دهم تا نشان دهم که آنها سالم هستند .البته این کارم باعث میشه برخی عذرخواهی کنند و آب نبات ها را می پذیرند و برخی به راهشون ادامه میدهند

امروز به یک پسر جوان 4 یا 5 ساله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,899
پسندها
49,876
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #69
صدای ماتم و زاری از داخل اتاق، که زنان در آن اقامت داشتند، بلند شد. حاجی با صورت خاکستری در حیاط بیرون قدم می زد. مرد جوانی نبود - خیلی پیرتر از آن که بتواند پدری باشد که تازه بچه اش به دنیا بیایید آن هم نوزادی که بعد متولد شدن از دست داده بود. چندین و چند بار این اتفاق افتاده بود دیگه حسابش از دستمون در رفته... دهم؟ بیستم؟ همه آنها مردند. دخترا، پسرا هیچ کدام از آنها یکی دو روز بیشتر دوام نیاوردند. بهترین طبیب ها و حکیم ها آورده شده بود - بی فایده.
او پاکدامن های جوان و همچنین زنان بیوه و مطلقه ای را که قبلا باروری خود را ثابت کرده بودند، هم بستر شده بود... اما خواست خدا این بود که او بدون فرزند بماند. صفورا همسر اولش در حالی که سینی در دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~

Amin~

پرسنل مدیریت
مدیر تالار اخبار
سطح
52
 
ارسالی‌ها
13,899
پسندها
49,876
امتیازها
96,908
مدال‌ها
162
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #70
من قصد انجام این کار را نداشتم ...
وقتی هارون از پشت بام افتاد و به بتن سخت راهروی خونه برخورد کرد، مات و مبهوت شدم. اون روی زمین بود و نفس نمی کشید. دان، همسایه ما، مشغول کار توی باغچه خونش بود و بوته های رز خود را رها کرد و با وحشت به کنار هارون آمد. فریاد زد و بهم گفت " cpr رو میدونی؟؟؟" من پایین آمدم و کمک های خواسته شده را ارائه کردم. من هرگز روی کسی این کار نکرده بودم برای همین فکر نمیکردم که کار کند، اما برای هارون کار کرد و ضربان قلبش دوباره برگشت .دو روز بعد به هوش آمد و جدا از برخی مشکلات حافظه و کمر، او کاملاً رو به بهبودی بود. او برای بازگشتش یک جشن ترتیب داد مردم به سمت من آمدند تا برای کاری که انجام دادم دستم را بفشارند و به پشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin~
عقب
بالا