داستان داستان | سری داستان‎‌‌های ترسناک

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
آخرین ویرایش توسط مدیر

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
مزرعه پدربزرگم واقعا ترسناک بود. من هیچ وقت نزدیکش نرفته بودم تا اینکه یه شب پدرم خواست که جابجاش کنم. اونجا بود که فهمیدم چرا اینقدر ازش می‎ترسیدم... اون گوشت و خون و بوی جسدی که از داخل پارچه میدوم، همه چیز رو مشخص می‎کرد...
به شدت ترسیدم و خواستم فرار کنم ولی به یه جسد محکم برخورد کردم، پدربزرگم بود که بهم گفت: جایی میری پسرم... ؟
 

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
ساعت سه شب از بیمارستان به خونه میرفتم.
تو آسانسور یکی از بیمارا با من همراه شد.
اون رو میشناختم
بیمار اتاق 205 بود
پیرمردی لاغر و اخمو
با لباس بیمارستان توی آسانسور کنار من ایستاده بود
- آقای پارکر این موقع شب باید توی تختتون باشید
با سکوت عجیبی به روبه رو خیره شده بود
آسانسور ایستاد
دیدم که آقای پارکر وارد دسشویی شد
ازونجا رد شدم
از یک پرستار پرسیدم
- بیمار اتاق 205 چرا این موقع شب توی سالن راه میره؟
با جوابی که پرستار داد من شوکه شدم:

منظورتون چیه؟ اون بیمار امروز صبح از دنیا رفت!
 
آخرین ویرایش

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #4
از خواب پریدم و به خواهرم که توی تاریکی بهم زل زده بود نگاه کردم و نفس راحتی کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم دیوونه ترسیدم...
اما چند دقیقه گذشت و خواهرم همونجا ایستاده بود و نگاهم میکرد...
نگاهش کردم چشاش قرمز بود رفت سمت در و در رو قفل کرد بهش گفتم: چرا نمیخوابی؟ که یهو خواهرم از طبقه پایین گفت: نیک با کی داری حرف میزنی...؟
 

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #5
بعد ازینکه چشمهامو توی اون آتش سوزی از دست دادم توی بیمارستان بستری شدم، هم اتاقی من دختر جوانی بود و این رو از صداش فهمیدم وقتی بامن حرف میزد، صدای سرد و بی روحش گاهی اوقات من رو میترسوند،
تخت اون کنار پنجره بود و من ازش خواستم فضای بیرون رو برام توصیف کنه
- اونها پشت پنجره ایستادن و با چشمهای تو خالی به تو خیره شدن، تو تنها نخواهی بود چون اونا به زودی وارد اتاق میشن..

وقتی پرستار وارد اتاق شد اون دختر صحبتش رو ادامه نداد و من از پرستار پرسیدم: که آیا اون دختر بیمار بخش روانی بوده؟

اما پرستار متعجب شد و جواب داد: از کی حرف میزنید؟ جز شما کسی توی اتاق نبوده!
 
آخرین ویرایش

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #6
وقتی بچه بودم، به یه خونه ی عجیب غریب نقل مکان کردیم؛ یه خونه ی دوطبقه با اتاقهای خالی و بزرگ.

پدر و مادرم هر دو کار میکردن بنابراین من وقتی از مدرسه برمیگشتم، اغلب تنها بودم.
نزدیک عصر که به خونه اومدم، خانه هنوز تاریک بود؛ من صدا زدم "مامان؟"
و صدای مادرمو شنیدم که از طبقه ی بالا میگفت " بله؟ "
من از پله ها بالا رفتم و صداش زدم تا ببینم تو کدوم اتاقه؛ دوباره همون صدا و همون لحن "بله؟!"
ما تازه به اون خونه اومده بودیم و من پیچ و خم راهرو ها و اتاق هارو درست بلد نبودم، اما همش احساس میکردم صدا هر دفعه توی اتاق جلوتریه.
احساس بدی داشتم اما باخودم گفتم بخاطر اینه که به خونه ی جدید عادت ندارم.


همینکه دستگیره ی اتاق رو گرفتم صدای باز شدن در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #7
مامان همیشه به من گوشزد میکرد که به زیر زمین خانه نرم.
ولی من دوست داشتم ببینم چه چیزی باعث این همه سر و صدا می شد،
میدونین... یجورایی شبیه ناله های یه توله سگ بود، دوس داشتم اون توله سگ و ببینم؛
یک روز کنجکاویم باعث شد وارد زیر زمین شم..
که مامان همون لحظه دست منو گرفت و سرم فریاد کشید.
اون هیچوقت سر من داد نمی کشید...
شروع کردم به گریه کردن... ؛
گفت دیگه به زیر زمین نرم و بعد از اون گردنبند خیلی خوشگلی که یجورایی شبیه قلاده بود به من هدیه داد...
احساس خیلی بهتری داشتم...
به همین خاطر دیگه ازش نپرسیدم که چرا اون پسر بچه صدای توله سگ میداد .
یا چرا دست و پا نداشت!
یا چرا گردنبندی مثل من داشت...
 

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #8
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است...
 
آخرین ویرایش

امینِ مدالخور

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
11,887
پسندها
44,176
امتیازها
96,903
مدال‌ها
144
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #9
با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
 

دیاناس❀

مدیر آزمایشی شعر کده
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی شعر کده
تاریخ ثبت‌نام
28/8/18
ارسالی‌ها
6,549
پسندها
31,485
امتیازها
84,373
مدال‌ها
32
سطح
34
 
  • مدیر
  • #10
امروز توی صندوق عقب ماشینم یه جسد مرده پیدا کردم...
عجیبه چون یادمه دیروز دونفر رو اونجا گذاشتم!
 
امضا : دیاناس❀
عقب
بالا