منتخب مجموعه اشعار کلاف ذهن | آمین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Birdy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 453
  • کاربران تگ شده هیچ

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
صدای پای تو

صدا پای تورا شنیده بودم
صدای پای تو،
از حوالی شهر حقیقت
می آمد؛
همانقدر کوبنده!
همانقدر پایدار!
که هیچ خیالی
آن را در شبنم زندگی، محو نکند!
صدای پای تو را از همان ابتدا
از همان روز هایی که نبض زندگی،
در میان رگ هایم جاری شد،
شنیده بودم.
و حسی شبیه یک میوه ی نارس بکر
مرا در برگرفت.
آن روز ها نمی دانستم؛
صدای پای تو، از شهر حقیقت،
بشود کابوس این روز های من!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
حوض شکسته

دلم می سوزد
برای ماهی های حوض شکسته.
می ترسم
آب رهایی یابد
و حجم کوچک حوض
تهی شود.
کسی چه می داند؟
شاید در میان طغیان رهایی آب
ماهی، هوا را، جور دیگری،
از جنس زندگی
ببلعد!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
بود و نبود

دین من گم شده است
از صدای ظلمت ترسیده است.
کفش ایمان را
در جا کفشی مسجد، گم کرده است
دین من گم شده است!
ز ستم این مردم شهر گریخته است
و خودش را
به موسیقی غمناک عبادت، سپرده است
دین من خسته از تنهایی
با تسبیحی از قطرات آب،
ذکر می گوید.
کاش راه بازگشت،
با سنگ های کفر،
بسته نباشد.
من این روزها، عجیب، حس می کنم
جز یک حجم خالی پوچ،
هیچ نیستم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
خانه‌ی دوستی

آن روز،
سایه ی یک جسم غریب
بر کویر بی سایه‌ام
رخنه کرد.
نمی دانستم این سایه‌از آن کیست؟
ل**ب هایم را خشکی و گرما،
با نخ و سوزن، بهم دوخته بود!
زیر سایه‌اش
خنکی جریان داشت.
آب هم پیدا می شد
خرما هم در جیب‌هایش، تن را شیرین می کرد
و روح را آرام!
هنوز نمی دانم او کیست؟
شاید روزی پرسیدم...
راستی یادم رفت بگویم
اسم خانه ما دوستی است!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
دیدن یا ندیدن؟

هیچ پرنده‌ای نخواهد دید
هیچ پرنده‌ای
از ورطه‌ای که بر زمین جاری ست
با خبر نخواهد شد!
حداقل نه آنهایی که
همیشه
چشم به نقطه‌ی تلاقی آسمان و زمین، افق،
دوخته‌اند.
این ندیدن زیباست
من از خودم شرم می‌کنم
که در میان این خاکیان،
در این ورطه
چون موجودی فاسد
ایستاده‌ام
و هیچ کاری
جز دیدن و سکوت را بلعیدن
و ذهن را با فراموشی مشغول کردن
در توانم نیست!
پرواز این روز‌ها زیباست
ندیدن زیباتر
و مردن ...
آه!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
نارس

هیچ چیز نارسی نیست
همه را می‌توان چید
حتی غم یک پیرزن را
که بر روزنه‌ی تنهایی
لانه کرده است .
و میوه‌های خاکستری رنگ
در انعکاس تابش نور
فریبه‌اند!
و من می‌ترسم
از چیدنشان...
دانه‌ها هرگز مرا
رها نخواهند کرد
در دلم
می‌رویند
نهال می‌شوند
و سال‌ها
همراه من خواهند ماند؛
مانند درختی تنومند!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
خورشید

من میدانم، اینجا،
همیشه،
کویر، باقی خواهد ماند!
و خورشید، خودش را
به این سرزمین تقدیم خواهد کرد.
اینجا، وفاداری‌ها سوزانند
و خ**یا*نت‌ به سردی زمزم!
من میدانم، اینجا،
سایه‌ی خدا نیست!
کسی نخواهد آمد.
پاهای من به کدام سو خواهند رفت؟
نمی‌دانم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
کناره ی لیوان چای

آیا رنگ آسمان، فرو خواهد ریخت؟
و من تیرگی جهان را خواهم دید؟
مهم نیست!
من هر روز
از کناره‌ی لیوان چای،
تیرگی را
در چشمان بی‌اعتنای انسان‌ها،
می‌بینم!
و چه خوب!
که من هم
مانند آنها بی‌اعتنا هستم!
و نمی‌بینم که چطور دستان سیاه یک کودک
به دیوار کینه،
سلام می‌دهد
و هر روز خشتی
بر بالای آن می‌گذارد.
چه خوب
که من این روزها نابینا هستم!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
چمدان

از تارهای تنیده‌ی افکار، گذر کردم
چشم‌هارا رها کردم
و چمدان رازهایم از دستم افتاد،
کل وجود تاریکم را در برگرفت.
و شاپرک‌های دوستی،
از میان دست‌های دراز شده‌ام‌ و چمدان،
فاصله‌ی آزادی،
جستند!
من نمی‌دانم کجا رفتند!
من ندیدم!
من چشمانم
مانند چشمان پنجره‌ی باغ
بسته بود.
دراز کشیدم، پاهایم بر روی رازهایم
و سرم بر بالین زمان
و جسمم...
جسمم معلق بود!
جسمم را گویی دست خدا در برگرفته بود
من هراسی از سقوط نداشتم!
من هراسی از دستانی خالی
با خط‌هایی تنها نداشتم...
چمدانم هنوز سنگین بود.
آنقدر دور شده بودم
که دیگر فکری در آن حوالی نمی‌پلکید؛
تا رازهایم را به او ببخشم...
اما خدا بود و من با چشمانی کور...
من روشنی را نمی‌دیدم
شاپرک‌هارا...
خدارا...
خوابیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

Birdy

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
135
پسندها
1,144
امتیازها
8,003
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
شعبده باز

مسافرانی در راهند.
کارشان شعبده بازی‌ست.
چنان آرزو و خیال هارا
جیره بندی می‎‌کنند
که خوشی برای عقل،
لالایی می‌خواند
و چه رام؛ به خواب می‌رود!
آنچنان که افسار خواب و بیداری
در دستان رنگین آنهاست
و برصفحه‌ی تیره‌ی روزگار،
رقص ما عروسک‌ها
وه! چه دیدنی‌ست...
مسافرانی در راهند.
که ما برایشان
دروازه‌های اختیار را خواهیم گشود.
و نگاهشان از چشمان ما،
دنیا را خواهد دید!
و چه شعبده‌‌بازانی که تردستی‌شان
نفس کشیدن ما
در یک دریا ریب است!
 
آخرین ویرایش
امضا : Birdy

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا